سفیدی یا سفیدیت
سفیدی به عنوان مقولهای فراگیر که بخشی از جمعیت را دربرمیگیرد، به همان اندازه سیاهی مفهومی غیرطبیعی است. ریشههای این مفهوم را میتوان در نیمه دوم قرن هفدهم یافت و آن را نتیجة تحول اجتماعی استعمارگران انگلیسی، ایرلندی، اسکاتلندی و اروپایی آمریکا دانست.این تحول اجتماعی دربرگیرندة فرآیند همگونسازی مرتبههای اجتماعی مستأجران، بازرگانان، زارعان و غیره در درون یک مرتبه جدید ـ یعنی اعضای نژاد سفید ـ بود. همانگونه که بنت Benner مینویسد: «اولین استعمارگران سفیدپوست هیچ مفهومی از سفید بودنشان در ذهن نداشتند ... واژه سفید، با تمامی معانی ضمنی آن مبنی بر جنایت و تکبر، تا نیمه دوم قرن حاضر کاربردی متداول پیدا نکرد».
مفهوم سفیدی در مقابل سیاهی به وجود آمد، که شجرنامه طولانیترین دارد، و به دورهای از مسیحیت برمیگردد که در آن رنگ سیاه معنایی منفر پیدا کرد و با گناهی و تاریکی تداعی شد. یان پیترز Jan pieterse (در کتاب سفید و سیاه[1]، انتشارات دانشگاه ییل، 1992) نشان میدهد که اسلام چگونه سیاهی را به عنوان نمادی برای شیاطین به کار برد و سیاهی چگونه در تصویرنگاری[2]اروپا از قرن نوزدهم و پانزدهم ظهور کرد، سیاهی در آن زمان مثبت ارزشیابی میشد. ظاهراً بعد از قرن هفدهم بود که سیاهی از نژادنگر و negro گرفته شد و با وحشیگری و حقارت درآمیخت؛ هرچند بعضی از محققان معتقدند که سیاهی از طریق تداعیهای سنتی مسیحیت، ناشی از داستان نفرین هام[3] در کتاب مقدس، قبلاً نیز با مفهوم حقارت مرتبط بود.
جوردن استدلال میکند که رنگ سفید برای استعمارگران انگلیسی، رنگ خلوص و کمال بود. به همین دلیل، سیاهی پوستِ آفریقاییها دلیلی کافی برای تعصب منفی اروپاییان علیه آنها به حساب میآمد. نظر دگلر Degler مبنی بر اینکه ارزشهای منفی ناشی از رنگ سیاه، در خدمت جدایی آفریقاییها از دیگر گروههای زیردست قرار میگرفت، این دیدگاه را تأیید میکند.
استفاده از استدلال علمی در درک پدیدة نژاد و ظهور گونهشناسیهای نژاد پس از سال 1790 یعنی زمانیکه جنبش امحاءگری[4] شتاب میگرفت، اتفاق افتاد. این مسأله به یک دفاع «عقلانی» علیه اضمحلال بردهداری مبدل شد و تصویری از سیاهان ارائه داد که آنها را ذاتاً نوکرمآب و مناسب کارهای فیزیکی جلوه میداد. طبقهبندی بلومنباخ Blumenbach که در سال 1795 منشتر شد، مقولهای به نام قفقازیها را دربرمیگرفت که بخش روشن پوست جمعیت جهان را تشکیل میدادند و این طور فرض میشد که از منطقه قفقاز، یعنی رشتهکوهی در اروپای شرقی ریشه گرفتهاند. او معتقد بود که قفقازیها، نسبت به مونگولها و اتیوپیها (مقولههای نژادی دیگر در طبقهبندی او)، زیباترین نسل بشر را تشکیل میدهند. نظریههای نژادی دیگری که پس از او ارائه شد تفاوت چندانی با نتیجهگیریهای او نداشت؛ مثلاً در طبقهبندی دیگر، نژاد آریایی (مولر Müller) و نژاد ژرمن (گوبینو Gobineau) اصطلاحات مترادفی برای «سفیدپوستان» است. بدینترتیب، اعتبار علمی کاذبی به ایدة برتری ذاتی سفیدپوستان بخشیده شد و سلطة اروپا بر بخش اعظمی از جهان دلیل کافی برای اثبات آن بود.
همزمان با این فرآیند، فرآیندی دیگری در جریان بود، یعنی رهایی سیاهان از بردگی. به موازات ارائه یک تصویر انسانی از سیاهان توسط جنبش امحاءگری، حامیان بردهداری نیز در تلاش بودند رفتار خود با بردگان را به عنوان اموال زرخرید با استدلالی نژادپرستانه، توجیه کنند. آنها اینگونه استدلال میکردند که سیاهان به این دلیل برده هستند که ذاتاً و از لحاظ ژنوتیپی ـ و به همین دلیل تا ابد ـ موجودات پستتری هستند. زمانیکه نیاز به یک وجه تمایز روشنتر و دقیقاً تعریف شده احساس شد، سفیدپوستان توسل به معیار رنگ پوست را بسیار مفیدتر یافتند.
در این زمینه، پوست سفید اهمیت ویژهای یافت ـ یعنی به وسیلهای برای اعمال کنترل مبدل شد. در اواخر قرن هفدهم، اروپائیان فقیری که در آمریکای شمالی به سر میبردند و بعضاً کارگران قراردادی بودند، از مزایای مدنی و اجتماعی بیسابقهای نسبت به آفریقاییهای ساکن در آمریکای شمالی برخوردار بودند. این مزایا نوعی قدردانی از وفاداری آنها به سرزمین استعماری ـ و طبقة مالک[5] ـ بود و چیزی را مستقر کرد که میتوان مزایای نژادی نام نهاد. در ابتدا، تأکید اولیه بر نژاد چندان متداول نبود؛ این تأکید فقط در مناطقی صورت میگرفت که مزرعهداران، بدون حمایت گروههای غیرمالک اروپاییتبار، قادر به تشکیل یک نظام کنترل اجتماعی نبودند. ایالات ویرجینیا و ماسوچست دارای تعداد بیشماری سفیدپوست بود که در حقیقت برده بودند و این ایالات مرتبة جدید اجتماعی را به وجود آوردند.
برای سفیدپوستان فقیر، این مسأله تطابقی خوشحال کننده با یک نظام کاملاً مستقر بود. بنت Bennett خاطرنشان میکند که بردگی سفیدپوستان مقدمهای برای استثمار سیاهان بود: «پیش از اختراع نژاد نگرو Negro یا سفید و یا واژگان و مفاهیمی برای توصیف آنها، جمعیت استعماری عمدتاً متشکل از تودة عظیمی از بردههای سفیدپوست و سیاهپوست بود که تقریباً در یک مقولة اقتصادی جای میگرفتند و اربابان مزارع و قانونگذاران به یک اندازه با دید تحقیرآمیز به آنها مینگریستند». همردیف شدن با اربابان مزارع به بهانة «سفید بودن» به معنای رها شدن از سختترین جوانب بردگی بود.
آلن Allen، ترمینولوژی مشابهی در کتابش با عنوان اختراع نژاد سفید[6] به کار بسته است. او در این کتاب، توجه ویژهای به تجربیات مهاجران ایرلندی مبذول میکند، که زمانی به عنوان انسانهایی منحط و غیرمتمدن، قربانی و تحقیر میشدند، ولی بعدها خود به مدافعان نظام استثماری مبدّل گشتند. شکی نبود که استعمارگران انگلیسی، ایرلندیها را یک گروه نژادی پتس تلقی میکردند (استعمار ایرلند در خلال قرن شانزدهم صورت گرفت)، که از لحاظ فیزیکی از انگلیسیها متمایز بودند. گروههای دیگری نیز وجود داشتند که ممکن بود امروزه به عنوان سفیدپوستان شناخته شوند که به خوبی با نظام بردهداری مرتبط بودند. اما، مصلحت این بود که به عنوان همکار برگزیده شوند.
در دنیای استعماری آمریکای لاتین نیز لزوم اختراع مفهوم «سفیدی» به همان اندازه احساس میشد. اسپانیاییها که با دامنة گیجکنندهای از گونههای فنوتیپی در قرن هجدهم مواجه شده بودند (مستعمرات آمریکایی لاتین هیچ فانونی مبنی بر منع اختلاط نژادی بین آفریقاییها، هندی و اروپاییها نداشتند)، مقولة لوس پنینسیولارس[7] را به وجود آوردند، یعنی مقولهای که نشانگر مرتبة اجتماعی و مزیت طبیعی بود. این مقوله که براساس پورزا دو سنگره pureza de sangre (خون خالص) استوار بود، به جدایی آنهایی که در اسپانیا به دنیا آمده بودند، به ویژه لوس کریولوس los criollos، از دیگران، کمک میکرد.
زمانی که کتاب پرخوانندة جای وی یوری John Van Eurie با عنوان برتری سفیدپوستان و بندگی نژاد سیاه[8] در سال 1861 منتشر شد. مفهوم سفیدی کاملاً در آنچه اسمدلی Smedley یک «جهانبینی نژادی» مینامد که در آن تمایز اجتماعی براساس نابرابریهای طبیعی درک میشود، جا افتاده بود. وَن یوری Van Eurie در مفهومی که از سفیدی ارائه داد، افرادی چون آتیلای قوم هون، چنگیزخان و کنفرسیوس را نیز در نظر داشت، که تماماً به نوعی رهبری بودند، ولی امروزه هیچ کس آنها را به عنوان سفیدپوست نمیشناسد. این نوع جهانبینی نژادی، بدون خصوصیتی که در عین حال نژادهای پست را حذف و نژادهای برتر را دربرمیگرفت (و بدین ترتیب آنها را بخشی از جهانبینی میکرد) نمیتوانست به بقای خود ادامه دهد؛ و این خصوصیت «سفیدی» بود.
از آنجایی که سفیدی نشانگر برتری و مزیت بود، هرگونه رنگ پوستی را که در این مقوله جای نمیگرفت و صاحبان آن را، «غیرخودی» میکرد، بیارزش مینمود. در اوایل قرن بیستم، بسیاری از رهبران آمریکاییان آفریقاییتبار، از جمله مارکوس گاروی، عقیده داشتند که «نگروها» بین تنفر از خود و تنفر از دیگران، دو دل ماندهاند. گاروی معتقد بود که اعادة غرور و ارزش «نگروی نوین» پیش شرطی برای مقاومت و مبارزه بود.
یکی از کارکردهای سفیدی آن بود که سیاهی را نزد سیاهان بیارزش کرد. صاف کردن مو و سفید کردن پوست تا حدودی موفقیت این کارکرد را به اثبات میرساند. آزمون معروف عروسکها که در سال 1940-1939 توسط روانشناسی به نام کِنْت کلارک انجام شد (و در سال 1940 در نشریه آموزش تجربی، به چاپ رسید) این مسأله را تأیید کرد و در دهة 1950، فرانتس فانون نوشت که نگرشها مبتلا به «عقده حقارت» هستند.
تبدیل «نگرو» به «سیاه» در دهة 1960، نشان دهندة قبول سیاهی به عنوان پدیدهای زیبا و قابل نمایش بود. مدل مو و لباسهای آفریقایی شاهدی بر این مدعاست. کتاب قدرت سیاه (انتشارات وینتاج، 1967) اثر استوکلی کارمایکل و چارلز همیلتون مانیفستویی بود که توسط خود سیاهان نوشته شده بود. سفیدی، به عنوان نمادی برای تمامی خوبیها، به شدت به چالش گرفته شد.
در دوران معاصر، سفیدی چندان به معنای برتری و خلوص نیست، بلکه بیشتر نشانگر مزمت و قدرت است، یعنی به صاحب خود هالهای از مزیت و پرستیژ میدهد. سفیدی همچنین تعیینکنندة معیارهای هنجاری است: تا همین اواخر، اصطلاح «غیرسفید» به معنای انحراف و بدنامی بود. در حال حاضر، سفیدی فقط در گفتمان و زمینههای خاص، به ویژه زمینههایی که در آن خصوصیات ظاهری و قابل رؤیت، شاخصی برای تفاوتهای ریشهایتر، و احتمالاً ثابت، فرض میشود، معنا پیدا میکند. شناسایی رنگ به این معنا، هم تفاوتهای فرضی را اعتبار میبخشد و هم موانع را مستحکمتر میکند.