پهره..وبلاگ فرهنگی هنری وادبی بلوچستان

,, روزنامه پهره,, پهره روتاک,,

پهره..وبلاگ فرهنگی هنری وادبی بلوچستان

,, روزنامه پهره,, پهره روتاک,,

آخرین بار/تاج محمد طائر-ترجمه:عبدالواحد برهانی

 

 

آخرین بار/تاج محمد طائر-ترجمه:عبدالواحد برهانی

-کارگاه داستان بلوچ :می دانم دلت به حال شوهرت می سوزد.ولی خودت هم کمی فکرکن؛ببین،از قبل هم بدهکاری؛پول قبلی را هنوز نیاورده ای،آنوقت بازهم آمده ای و ادری التماس می کنی،که فقط یک پُری؟خب،دلت به حال من هم کمی بسوزد!

امام بخش با بیزاری حرفش را زد و نگاهش را از زربانو گرفت و به بیرون انداخت.

-می دانم امام بخش،می دانم که تو هم چاره ای نداری.خودت هم می دانی،آنوقت ها که دست مان پُر بود،هیچوقت قرض نمی کردیم .بِجّار با این عمل اش خودی و بیگانه را از ما رمانده است.

از چشمان زربانو مثل ابر آبزا اشک می بارید.چند لحظه خاموش بود ،سپس بار دیگر شروع کرد:

-حالا من چاره دیگری ندارم،بجار هم غیر از من کس و کاری ندارد،او الان از خُماری به خودش می پیچد.خدا را ببین و یک پُری بده تا به اش برسانم.من تا زنده ام این آقایی ات را فراموش نمی کنم.

زربانو به خاطر شوهرش،خود هم نمی دانست این چندمین بار است که این حرف را به امام بخش گفته بود.امّا امیدوار بود بِجّار امرو و فردا،این هروئین خانه برانداز را ترک خواهد کرد و به دنبال کاری خواهد رفت؛تا همه قرض ها داده شوند.برای امام بخش هم این حرف زربانو تازگی نداشت و حتی دیگر طاقتش تمام شده بود.یک بار دیگر رو به زربانو کرد.و این بار،سر تا پای او را از نظر گذراند.و نگاهش روی پائینه ی گردن او،آنجا که یقه بند زن،چیزی را از نگاه مرد،پنهان می داشت،ثابت ماند،گفت:

-زربانو؛من مطمئن ام،تو هیچوقت نمی توانی قرض هایت را بدهی.حالا اگر یک خواهش کوچولوی مرا قبول کنی،من با روی خوش،یک پُری به تو می دهم.و طلب قبلی ام را هم نمی خواهم...

با این حرف امام بخش،زربانو هراسش گرفت.وهم متوجه شد که چشمان امام بخش الان به کجای تنش میخ شده اند!و با این دریافت،روسری اش را بلافاصله به روی سینه و گردن کشید.و گفت:

-چه می خواهی از من؟!!....منظورت چیست؟!

-نترس زربانو.خواهش من آنقدرها هم بزرگ نیست،که تو اینهم وحشت کنی.امام بخش،بعد از سکوت مختصری،دستش را به طرف پائینه ی گردن زربانو دراز کرد و گفت:

-دامنت را بالا بزو اینها را به من نشان بده؛همین!

با شنیدن این حرف،انگار زمین از زیر پاهای زربانو گریخت،مثل برق عقب جست:

-بی شرم!...تو خجالت نمی کشی از این حرف ها می زنی؟!...

و مثل تیر که از کمان،از اتاق امام بخش بدر رفت.

امام بخش،هروئین فروش گنده ای نبود.چندتایی هروئینی آشنای او بودند و از او خرید می کردند و معمولا همانجا می کشیدند.او نیمه کلبه اش را به دوستان و هروئینی ها اختصاص داده بود.و از نیمه دیگر آن،خودش استفاده می کرد.بین دو نیمه تیغه شده بود.و در اتاق امام بخش کس دیگری نبود.بهمین خاطر،امام بخش،راحت و بی واهمه،خواستش را به زربانو گفت.بعد از رفتن زربانو هم ،هیچ واهمه و دغدغه ای نداشت.از بابت بجار خیالش کاملا راحت بود.هروئین او را چنان نابود نکرده بود که بخواهد هتک حرمت زنش را تلافی کند.و دیگر، زربانو هم نه برادری داشت،نه پدری و نه خویش و قومی.و دیگر اینکه،او مطمئن بود که زربانو یا پول ها را می آورد،یا تسلیم خواهش او می شود.او خاطر جمع بود که بجار زربانو را آرام نخواهد گذاشت.او بی تردید باز خواهد آمد.چیزی نگذشته بود که زربانو آمد؛پشیمان؛و سر افکنده و آرام وارد شد.

-من آمدم،امام بخش.

-می دانستم می آیی.اما بگو پول ها را آوردی یا...

زربانو حرف او را قطع کرد:

-اگر من پول داشتم،حال و وضعم این نبود.من آمده ام که خواهش ات را قبول کنم،اما بخش!

زربانو به بیرون سرک کشید و چپ و راست را نظر کرد.و چون دانست که کسی نیست،دامن پیرهامش را گرفت.و داشت بالا می زد که امام بخش با عجله درآمد که:

-نه زربانو،نه؛بینداز پانین.

زربانو از این رفتار امام بخش تعجب کرد.دامن اش را یله کرد و گفت:

-آنوقت،تو بدون این،یک پُری به من می دهی؟

امام بخش با این سوال زربانو،شروع به خندیدن کرد،گفت:

-من به سادگی تو خنده ام می گیرد.تو خیلی زن ساده لوحی هستی.خودت فکر کن؛امروز کدام چیز مفت مفت گیر می آید.یک پُری بدهم،طلب قبلی را را هم نخواهم؛آخر به خاطر چی؟تنها به خاطر بلند کردن دامن؟مگر عقلت را از دست داده ای؟

از فشاری عصبی،خون به صورتش دوید.با این فاشر گفت:

-پس چه می خواهی از من؟بلاخره می گویی منظورت چیست؟

-خون سرد باش زربانو،ناراحت نشو،از خواهش قبلی من،دو قدم بیا جلوتر.من را بغل کن.آنوقت پرُی را بردار و برو.

امام بخش بغلش را باز کرد و ایستاد.امّا زربانو به جای بغل گرفتن او از اتاق بیرون رفت و راهش را گرفت.امام بخش صدا زد:

-برو زربانو،من آبم و تو تشنه.آب پیش تشنه نمی رود.تشنه است که به آبخور می رود.توهم می آیی.تو باز هم می آیی!

مدتی گذشت تا زربانو بازآمد،این بار موهایش افشان و پاشان بودند.و پیرهامش یک دو جا جر خورده بود.گریسته و گریان وارد شد و نشست.امام بخش یک بار دیگر او را از سر تا به پا نگاه کرد و گفت:

-آمدی نه زربانو؟من قبلا هم گفتم که می آیی.اما این دفعه آخر است.تو هر چه می آیی و می روی،خواهش من بیشتر و بیشتر می شود.برای همین میخواهم حرف آخر را بزنم.تو هم کاری کن که این آمدن آخرت باشد.خوب گوش کن!خواهش من از بالا زدن دامن شروع شده بود و با شبی با من به صبح رساندن تمام می شود.حالا بگو،ببینم ،چه می گویی؟

-برای گفتن دیگر چیزی باقی نمانده.من همینم که می بینی،در اختیار تو هستم....من فکر نمی کردم بجار اینقدر بی غیرت باشد.او به خاطر هروئین از حیای من هم می گذرد...حالا من در اختیار تو هستم هر طور میل توست.

زربانو آرام سر روی دوتخته زانو گذاشت و گریستن گرفت.امام بخش پیش رفت.دستها را به دو شانه زربانو گرفت و گفت:

-بلند شو زربانو،بلند شو،من به نتیجه ای می خواستم رسیدم.

زربانو آرام خیز کرد و ایستاد.امام بخش یک پُری به او داد.و پُری های دیگر را توی آتشدان ریخت.گفت:

-از امروز دیگر،نه من هروئین می فروشم و نه با هروئینی ها دوستی می کنم.امروز تویی،فردا ناچار زن من است.این حال و روز تو چشم های مرا باز کرد.حالا برو زربانو،برو خواهر من!

-زربانو،آن پُری را که در دست داشت،هم در آتشدان انداخت و گفت:

-بجار اگر از بی هروئینی می میرد هم،به جهنم سیاه که بمیرد.من دیگر اینکاره نیستم.

زربانو این را گفت و از اتاق بیرون رفت.

هیت-قصرقند1991

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد