دربارۀ تاج بخش حسین بِر
به بهانۀ داستان کوتاهش،
موش دوپا .
چند سال پیش آقایی زنگ زد.و خودرا ـ تاج بخش حسین بر، علاقه مند به داستان نویسی معرفی کرد.وگفت که در ملک شان، درعالم داستان نویسی تنهاست. وهرچه می نویسد،کسی نیست که بخواند. وبنابر این نقدی هم نیست. و او نمی داند که ایا درست و براه می نویسد،یا پرت است. و اعلام علاقه کرد که باهم نشستی داشته باشیم و بحثی.
چند روزی گذشت تا آمد. و نشستیم و خواند داستانی را...
پیش از خواندن داستان، باهم حرفها زده بودیم. و دیده بودم که در فارسی مشکلی ندارد. اما اینکه چرا داستان را این جوری ( با محاورۀ بلوچی نوشته ، مرا فکری کرد. و دیر نشد که به این نتیجه رسیدم که، این جوان « بلوچی نویس » است. و دیدم ما این دیگران، وقتی داستان به زبان فارسی می نویسیم، سعی می کنیم هرچه فارسی تر بنویسیم. و حتی سعی داریم لهجۀ اصطلاحا « ناف تهرانی» را تقلید کنیم. و فکر کردم، ما دیگر چه بلوچستانی نویس ها، مادیگر چه نویسنده هایی هستیم!! مگرنباید مای بلوچستانی، بلوچستانی نویس باشیم؟!یا آن دشتستانی نباید بگذارد زبان مردم خودش در دهان شان باشد؟ یا آن بیهقی، یا آن جیرفتی، یا آن تات ِ طبرستانی؟
راستش، پنهان نباشد، ذوق کردم از کشف تاج بخش حسین بر؛ که جوان است و مثل هزاران جوان دیگر می توانست لباس بلوچی اش را بکند و دور بیندازد، و حتی بسوزاند. و زبان مادری اش را کنار بگذارد.و قاطی دیگران شود، و سر از مکتب های آمریکای لاتین یا دست کم، مکتب اصفهان، یا شیراز در آورد، امانه. چسبیده به بوم خود،نفس به نفس. و شخصیت هایش، خیربی بی و پاتیما و ساباتون اند، نه الناز و آیناز و فرنگیس و پرینوش. و می داند که آن نام ها ویلایی و آپارتمانی اند. و اهل بستنی و دسر و پیش غذا و پس غذا و سالاد و کاکائو و...روژ و ریمل و بنز و کادیکاک و...که در این کُـدَّل ها و کاپارها و کتوک ها و گدام های ما نفس شان می گیرد و جا بدل نمی کنند. آن کجا که گیمار و پابماه و بچۀ یکساله به کول، به دنبال « دار »، به بیابان بروند و عدل ظهر، خسته، گشنه، تشنه، بُنجۀ دار به سر، بچه در بغل، در راه بازگشت، ناگهان درد زایمان....و ایستادن و بار ریختن و نشستن و خوابیدن و بچه راییدن و جفت انداختن و بچه در « گشان » پیچیدن و بنجۀ دار موقتا رها کردن و یک بچه در بغل و یک بچه برکول، وبا شوقی که به وصف نیاید، به سمت « هلک » روانه شدن. و رسیده نارسیده، با همسرکه از سفر دو ماهۀ زابل، با بار و بنچه و سوغات باز گشته روبرو شدن و گفتن که : نام خدایم کن!...و از هوش رفتن و....دیگر به بود نیامدن.
و حسین بر که عقل و شرم دارد، چگونه این زایایی و پویایی و نسج عشق و رنج و خون و نیل ِ خود دیده و تجربه کرده را بر آن عروسک های رویایی ترجیح ندهد.
چندی پیش، دوستم ناصر نخزری، نویسندۀ نامدار استان مان، برای قرارداد چاپ رمان تاره اش به تهران، نشر آموت رفته و برگشته بود و زنگ زد که : آقای علیخانی ـ یوسف علیخانی ، صاحب نشر آموت ـ بسته ای برایت داده. کجا بیاورم؟............بسته رسید. و بازش کردم. یک تریلوژی بود. سه کتاب علیخانی، قدم بخیر...، اژدها کشان، و عروس بید، در یک کاور سپید. با خوش احوالی ورق زدم. همه داستان ها در روستایی به نام «میلک » می گذشت. و زبانش!!!...یک زبان ایرانی اصیل ، که قبل از ظهور علیخانی ، از چشم و دانش ما بلوچ ها ، و تازه معلوم می شود که از چشم و دانش خیلی از ایرانی ها هم، پنهان مانده بوده، و به قول آن منتقد نامعتقد در قم*، باید از اجنه و رمل و اسطرلاب کمک گرفت، تا فهمیدش....حالا چه کنم؟ حرف خودم ادامه دهم یا...نع! از اینجا نمی توانم رد شوم.
این منتقد گرامی بی اطلاعی خودرا پشت ایرادی که به علی خانی گرفته، پنهان کرده است. اگر ایشان هرده سال یک بار به خودش زحمت می داد و سفری به ایران می کرد و اقوام ایرانی می دید و می شناخت و با زبان ها و لهجه هایشان آشنا می شد، بی گمان وقتی زبان و ادبیات علی خانی را می دید، ذوق می کرد و خاطره ها تعریف می کرد ازسفر خود به اشتهارد و آشتیان و قزوین و احتمالا میلک . اما چون یاد نگرفته آدم ها و مواد داستان خود را در عینیت بیرون از خود جست و جو کند و اصولا در مخیله اش نمی گنجد که مرجع و مرادی جز پسا مدرنیسم اروپایی هم در جهان موجود باشد، یامحیط داستانی ای مناسب تر از ماکوندو و پاریس 1876 یا سن پترز بورگ قرن نوزدهم در جهان بتوان یافت. از این جهت ، ایشان وقتی زبان قوم تات و بلوچ را فهم نمی کند، و در واقع به رسمیت نمی شناسد، ناچار است از توسل به اجنه و شیاطین هم فراغت بگیرد و ، ماهم حق می دهیم به ایشان که بار دیگر به آغوش امن و مطمئن گارسیا مارکز و فاکنر و مارول و دیگران که بهترین شناخت ها را از بوم خود بدست داده اند. وتمام بزرگی و اهمیت شان وامدار این بومی نویسی واصالت شان است ، پناه ببرند.
بله ، علی خانی به خاطر نوشتن داستان از بوم خود و به زبان مردم خود، چندین جایزه برده، و نامزد چندین جایزه بوده است. و من ، با وجودی که خود هم در خواندن و فهمیدن زبان تاتی مشکل داشته و دارم، اا می گویم، چشمم کور. من که خودهم به یکی از این زبان های مظلوم تکلم می کنم و به زبان مادری ام حق میدان و حق عرض اندام قائلم، باید برادر زبان مادری ام را پیش از این شناخته بوده باشم.
به این دلایل است که اعتقادم و اصرارم به حضور این بومی نویس ، این بلوچی نویس یعنی تاج بخش حسین بُردر میدان داستان ایران بیشتر می شود. زیرا که زبان بلوچی هم، مانند زبان ها و لهجه های جاهای مختلف ایران، حق دارد وارد ادبیات ایران شود، تا معلوم کند که چه قوه ها که در این زبان و فرهنک است که مردم ایران تاکنون از دانش آن محروم بوده اند.
البته این را هم گفته باشم که حسین بر تا مرحلۀ چاپ کتاب ، راه درازی در پیش دارد.وباید همچنان بخواند و بیاموزد و بیندوزد.
خانم آناهیتا آذرشکیب.