ساعت 16و15 دقیقه. هر هفتایشان را به خط کردند. آخرینشان نفس نفس زنان آمد.
همه ایستاده شدند، خط به خط،ستون به ستون،ردیف به ردیف؛
«تِ نه طا طهمورث»
همه خبردار همچون داری عَلم شده،حتی اعدامی ها هم به تبعیت از سربازان و تفنگ داران خشکشان زد؛تنها نفر هفتم به خودش راحت باش داده بود.تفنگ داران پیش فنگ دادند،نظرها همه به راست،یعنی ملاقات طهمورث به راست،تفنگها تختِ سینه،دستها چسبیده به تفنگ، نوکِ دماغ ها مماس با شعله پوش تفنگ ها،سرها به راست کج شد وچرخان چرخان منحنی قدم های طهمورث را دنبال کرد.آمد قدم راست کرد،ایستاد. شمارگان نفس ها همه صفر شد؛انگارکه نفس کشیدن را از یاد برده باشند؛هرچه بود همان باد رقیقی بود که آهسته از منخرین بالا می کشیدند،دهان ها همه چفتِ بسته.آب دهان ها همه خشکیده، همه از چشمه خشک،زبان چه کسی می توانست روی این خشکی ها بچرخد،تاب بخورد و به صدا در آید!
فریاد برآمد:
-چه کسی گفته به خودت راحت باش بدهی....ها
زندانی هفتم ،آرام دست ها را از جیب بیرون کشید،سعی کرد لرزش ها و رنگ پریدگی ها را انکار کند:
-من من یعنی.....
طهمورث اراده رفتن کرد، پنجه جفت پوتین چسبیده به زمین،پاشنه از زمین جدا، سرانجام همه ،قدم راست کرد.زندانی هفتم به تبعیت از دیگران نفس از سینه کشید، اما بیرون نداد؛بلکه حبسش کرد.عرق ازسر و پیشانی اش فرو چکید،ترس ترسش را خورد و همچون قطره چکانی ،قطره قطره به درون چکید.طهمورث مساوی زندانی هفتم سینه به سینه اش ایستادند.جیب های فرنچش را خوب وارسی کرد، سیگاری از پاکتِ نیمه از سیگارش بیرون کشید،به دهان زندانی فرو کرد و آتش کرد. شکاف تنگ لب ها فیلتر سیگار را به هم فشرد و آتش را مِک زد، دود زد.زندانی باد کرد،دود کرد و مِک زد؛سر چسبیده به تن.انگار اصلا گردنی نداشت.سر خم کرد،چشمانش را برای حق شناسی ای نامفهوم به پایین دوخت.تفنگ از کمر طهمورث باز شد.به ضامن نبود،آماده برای شلیک،ماشه لغزید،آتش کرد؛تیر زد .بوی خشکِ چاشنی سوخته وجرقه؛دم هوای بارانی را اندکی خواباند. سیگار در دستان زندانی تا شد،نصف شد،شکست و به زمین افتاد وزیر پای طهمورث لگد کوب شد. زندانی پیچ،تاب خورد، دستها، پاها جمع در شکم.خُرد خُرد روی زمین خُرد شد.جناب طهمورث تیر زد،بعد تیر دیگری،به جسد بی جان زندانی شلیک کرد؛بعد بعحالت قدم آهسته به جسد نزدیک شد.لحظه ای خبردار ایستاد، انگار بخواهد بر جسد نماز بخواند،بعد تف بزرگی به طرف جسد پرت کرد وعقب گرد کرد.بازهم فریاد برآمد:
-سین نه صاد صالح،صابر،صادق
قدم ها همه یخ زده بود؛هیچ صدایی نیامد.بازهم فریاد برآمد:
-حرامزاده ها کجایید؟
آمدند سه نفر بودند،پا بر زمین کوبیدند،پا چسباندند،پاشنه پوتین ها به هم چسبیده ،نوک انگشتان دست های راست همه چسبیده به بیخ لاله گوش.
-اسمش چه بود؟
صابر جواب داد:
-مُرده است قربان.
ایستاد. صدا را تو داد و با تمام نیروی مردانگی بیرونش داد:
-هنوز نپرسیده بودیم.
طهمورث ایستاد؛دوباره قدم راست کرد،موازی شش تای دیگر، سینه به سینه شان، قدم آهسته رفت.
-تو،تو،تو،تو،تو و تو....اسمتان چیست؟
از دهان های بستهِ چفت شده، صدا آمد؛گویی از ته لوله ای دراز صدا بیرون می آید:
-ذاکر،عارف،حامد،عابد،باسط،سمیر.
هنوز صدا از طهمورث بر نیامده بود؛که آمدند، صاد نه سین دو تا بودند سالم،سلیم.
-بله قربان
-احمق ها مگر نگفته ام رویشان ادیکت بزنید.
سالم و سلیم روی سینه شکافته مُرده شماره زدند.
-نه نه نه روی همه شماره بزنید!
صدا را تو داد؛با همان جوش و خروشی که به لشکری هزاری نفری فرمان می دهد، فرمان داد:
-همه ....همه
همه صاف و کج،همه سرپوش سیاه بر سر؛به خط شدند،همه روی حلقه طناب آویزان،همه حلق پیچ،تاب خوردن ها لحظه ای ادامه داشت؛بعد از آن فقط چند تابِ تب لرزه ای که آن هم فقط از باد بود که لامپ و سرهای بی جان را می تکاند؛حتی بارش باران لامپ را خاموش نکرده بود، فقط حبابش که نم و بخار گرفته بود؛کم سو تر جلوه می کرد- همچون لامپی در فاصلهِ دور-چکه های ریز باران بر سرها ریخت،هیاهو شد؛همه جمع شدند،صابر فریاد برآورد:
-به فرموده:همه به قرار گاه
همه رفتند طهمورث ماند و صابر.
-این چیست؟
-قربان لامپ!
-روز روشن و لامپ؟!
-قربان هوا ابریست و تاریک.
-خب ولش کن.....گزارش کار.
-قربان باران خیس می کند....یعنی هم خیس شده اند!
-همین
-بله
-مرخصی
دست راست صاف شد و بالا آمد تا سلامش کند؛اما:
-صابر
-بله قربان
-چرا لامپ تکان می خورد؟
-قربان باد است!
-باد....باد از کجا آمده است دیگر؟!
-قربان باد با باران آمده؛یادتان نیست از صبح هوا ابری است.
طهمورث سر تکان داد:
-هان
-چرا روشن است؟
-چون برق دارد.
-برق؟
-از همین سیم ها از از نمی دانم از کجا می آید...از دور می آید.
دهانِ طهمورث نیمه باز شد؛هشت شد -هشت انگلیسی- بسته شد:
-ها
طهمورث مکث کرد؛ بعد،اما این بار دیگر فریاد بر نیاورد بلکه غریو بر
آورد؛غریوی آسمان دران مثل رعد و برق:
-همه را به خط کن؟...همه....همه
سربازان مثل درخت های خشکیده سرجایشان خبردار شدند.لامپ بر دار شد؛شش تای دیگر هنوز بردار بودند؛که می شد هفت تا.طهمورث خندید،خنده خشکه اش مو به تن بردار شدگان راست کرد.آشکارا ازاین که آخرین تکه پازل را چسبانده بود به ذوق آمده بود؛کف دو دست را به هم سابید:
-ها این است....آقایان آقایان...
صدا مکث شد، طهمورث بود،نبود؛صدا آمد:
-اَ خ خ
از درون چاهی عمیق،انگار صدا مالِ آدم درمانده ای در دوردست ها باشد:
-اَ خ خ
باز هم:
- اَخ خ
ضربه ای بود که می خواست با اَشد درد و فشار به زمینش بزند؛ناگهان غریو برآمد،هیاهو شد:
- برق بود؟
-رعد و برق بود؟
-نبود؟
-هر دو با هم بود؟
-نه اول از همه برق بود؟
هرچه بود؛قدرتی بود؛نیروی بود؛انرژی مافوق توانِ آدمی و زمینی ها،که طهمورث را با ضربه ای شلاقی تکانده بود. پَرش جوری به پَر جناب طهمورث خورده بود؛که می شد گمان کرد؛حتی یک ذره اش هم به هدر نرفته است؟-حتی یک ذره اش-هیاهو ها همه خوابید؛همه همچون درختانِ جنگلی آتش گرفته برجای ماندند؛سرانجام این صابر بود که بع صدا آمد:
-به شور می رویم؟
صابر،صالح، صادق به شور ایستادند؛سرانجام شور، صابر سَر شد.پس پا برزمین کوبید. او حالا شده بود تِ نه طا طهمورث.دنباله ی سَر سلسه ای که حالا همچون خونی موروثی به شریان هایش تزریق شده بود؛پس گلو صاف کرد:
-صالح،صادق
آمدند؛پا بر زمین کوبیدند؛پا چسباندند؛پاشنه پوتین ها به هم چسبیده،نوک انگشتان دست های راست همه چسبیده به بیخِ لاله گوش ها.
-بله قربان
- گزارش کار
-مرگ بر اثر ایست قلبی؛شش تا بر دار، همه مُرده؛یکی هم نیمه جان،دو تا هم روی زمین مُرده ؛ساعت21، گزارش تمام.
ناقلا چی نوشتی؟1عجب داستان جالب!مرسی.