موشِ دوپا
صاب آتون رو به خیربی بی و پاطما میرزا این را گفت . سوپاری را زیر زبانش چرخاند ، جوید و چند پک غلیظ و پر سر و صدا به غلیان گراکویش زد . دود را طوفان وار ، در فضای تاریک و روشن سالن سیمانی خانه پاطما رها کرد و ادامه داد : سیاه دیو بزند این ماهک را . نمی گوید پیر شده است . سی و پنج سالش است ، هنوز هم عین دخترهای دیسکو قیافه می گیرد .تا هانوک بیچاره را هم دق ندهد ولش نمی کند.
خیربی بی به دیوار گلی تکیه داده بود ، عینک ته استکانی پاکستانی ای را با کش به صورت گرد ، سفید و شلش چسبانده بود و مشغول دوختن نقش لاهاری سرآستین لباس عیدش بود . پاطما استکان ها را شسته بود و حالا داشت آنها را با وسواس داخل سینی می چید .
خیربی بی عینکش را کشید روی پیشانی اش . پیشانیش چروکید . به جلو خم شد و گفت : حرف می زنی به حق بزن صاب آتون. یک چشم را سرمه و یک چشم را خاک نکن. این هان محمد اینطوری هم که تو می گوئی ، همچین تحفه ای نیست . نگاه نکن که اتوی شلوارش هندوانه را قاچ می زند و عطر و ادکلنش ملک را بو داده ، اندازه اَنِ ملّا از خودش بُته ندارد . اگر عموهایش ابوظبی نبودند همین را هم نداشت . روسیاه با آن صورت بند انداخته و سرخاب سفیداب زده و خنده های زنینگی اش یک اِهنّ و تُلُپی دارد که خدا می داند و محمد رسول .
صاب آتون ابرو در هم کشید : نه خیربی بی . تو چه می دانی ، بگذار پاطما بگوید که نمازی و روزه ای است . خانه هم خانه اوست . زوری بالای سرش نیست که زبانش را بگرداند .آبش هم از قلب خودش است . هرچه باشد همسایه دیوار به دیوارشان است بالای و پائینشان را دیده .
پاطما پیاله چای دم نکشیده ای را که ریخته بود ، داخل فلاکس برگرداند . صورتش حالت موقری بخود گرفت : خدا خودش پناه دهد صاب آتون جان . من هبر ندارم . ایمانم را چرا بدهم .
صاب آتون غلیانش را به یک طرف کج کرد ، صورتش را به پاطما نزدیکتر کرد ، محتاطانه طوریکه خیربی بی هم بشنود پچ پچ کرد : از گفتار ، دیروز کریمداد بوده و ماهک که می رفته اند سراوان ، شکایت ها محمد بیچاره را بکنند .
بعد خودش را عقب کشید و صدایش را آزاد کرد : می بینی پاطما جان مصیبت اینست که پدر با دخترش همراه است . توبه تا نصوح .
حیربی بی دزدکی رو به پاطما ابرو بالا انداخت . صاب آتون ادامه داد : این زمانه قلم رو کاغذ است ، که رو کاغذ است . تا مرد یک روز صورتش را برای زنش ترش بکند ، یک پای زن اینجا می شود یک پای دیگرش
محکمه و شریعت . حالا آب بیاید ، آتش بیاید این مرد به چشمش نیاید . خدا خودش پناه دهد . کردگار می کنند با این سوادشان . مردم درس می خوانند که عقلمند بشوند . ولی اینجا هرکس دو کَلاس مدرسه می رود بی ایمان می شود . قرآن خوانی مثل دختر ملا دین محمد ، توی شهر و کوه نبود ، حیا دار و سنگین . اما از پارسال که دانشگاه رفته ، موهایش را باز کرده ، فُکُل گذاشته مثل لوری ها ، کلام زده تو همین یک سال استخوان ترکانده و سینه زده . بزک و دوزکش سر صد عروس را پائین می اندازد . حرفهای نیم پارسی نیم بلوچی می زند . موباییل مثل نام الله به گردنش آویزان کرده و خدا می داند با کی ها بگو بشنو دارد . کلی هم تلینگ و تلانگ به لباس تنگ وکوتاهش چسبانده . با آن اندام بِلّ و باریکش صبح تا غروب ادا و اصول در می آورد . مادر ورچلوزیده اش هم انگار نه انگارش است . کلام زده فراموش کرده که نوه کی بوده! خدا مرزی بی بی اش خورد و خوراکش نان بوروک بود . تا عذاب بود بی بی همین عذاب بود . مسکین ها از گرسنکی باد می خوردند و باد می ریدند ، استغفرالله ،آخر دختر را خدا گفته گران و سنگین باشد نه سُبَکّ و سندل. آن زمان که ما بودیم. با یک دانه خرمای کَپَّگ و چهار دانوک صبح تا بیگاه آسیاب می گرداندیم ، تو دشت و کوه بَنه و تودری می چیدیم . تو که پاطما جان باشی گران و سنگین می نشستیم با مردهامان حیا می جوشاندیم . آب و رنگمان هم از اینها یک سر بود . پیش عرّه و عوره فامیل شوهرمان خمیر به دهن بودیم . همین بود که آنهمه آج و داغمان بودند ، مادر زن بیچاره ام تا من دستش را نگرفتم و سرش را رو زانم نگذاشتم چانه نینداخت .
پاطما بعد از آنکه داخل استکانی چای ریخت .آن را مقابل روشنی حیاط گرفت ، شانه اش را بالا انداخت و گفت : حرفهای شیرین می زنی صاب آتون . ولی این طور که من هوش می دهم ، زمان ما آنطور هم که تو می گوئی مردم صوفی نبودند . همین سواد را که حالا جوان ها دارند ، آن زمان ملاها داشتند . حالا تو بگو به حال خود بودند ؟
حیربی بی گدش را گذاشت روی حصیر شروع کرد به وجب کردن چپ وراست آن و بعد سینه خودش و گفت : راست می گوید پاطما . همین ملا اُزمائیل جهنم را با به بها گرفته با سحر و جادو هایش .
اخم به صورت صاب آتون نشست صورتش را تیره کرد و گله کرد : دستت درد نکند . عموی مسکین ما چه سحری کرده که تو با این موی سفیدت ایمانت را می دهی.
- خدا می داند من حرف به حق می گویم . تو خودت بگو ، همین بی بیِ هامحمد ، ملا ازمائیل را نبرد که برای عروسش سحر کند ؟
پاطما نُسخند کرد : چقدر حرف داخل شکم شما جا می شود . ما که از این گپ خبر نداریم .
حیربی بی قیافه بی بی ها را به خودش گرفت و جواب داد : دل ما می سوزد . آخر تو این ده همه خواهر و برادریم . باید از حال و احوال هم با خبر باشیم ! برای تو درست نیست که این قدر از دور وبرت بی خبر باشی. پس توی این مکتب تو با این دخترها چه می کنید ؟!
بعد انگار که برای گفتن حرفهایش فرصت چندانی نداشته باشد ، تند تند گدش را کناری گذاشت . یک قلپ از چائی اش را هورت کشید و گفت: حالا گوش کن که برایت بگویم که چه شده. الهداد شاهو ، بگذار که برای خودش کماشی است ، بیچاره ببوئی است . همان زمان که خواهرش هاتملک دور ساحتش از بهرام بچه دار نمی شد ، یک روز صبحی می شود می آید پیش زنش می گوید : بیا و به من دانوک بده .
زن برایش می آورد .
می گوید : از این نه ، از آنها می خواهم که بدون آتش روی تین برشته می کنند .
زن غریب می گوید : این چه حکمی است که تو امروز می کنی ؟!
الهداد می گوید : برای من حکم است برای بهروک نیست ؟ اصلا تو زن شاهُکاری نیستی ! به زرملک می گویند زن کلّان ،کاش بودی می دیدی ، چطور سرِ تین روی پادینگ بدون آتش ، دان ها را می تافت ، می داد به بهرام نرموش کند. اون هم کُتروک کتروک دان ها را می جوید ، انگار چغندُر می خورد . خود من با این چشمهایم دیدم . حالا من هم می خواهم .
آن وقت زن به سر و گوش خود می زند که : کلام تو را بگیرد با عقل و دلیلت ، الهداد . بدبخت آنها خواهرت را سحر کرده اند .
الهداد هم سهر و سیاه می شود . حالا تا الهداد از اینجا بیاید بجنبد ، از آن طرف بهرام یکراست می رود هاتملک عذاب را می زند و بعد سه هسته خرما می اندازد پیشش و طلاقش می دهد ... .اینطوری است دادا جان . این ملا ازمائیل این کار و مکام را دارد. ولی باز صاب آتون ناحق طرفش را می گیرد .
صاب آتون رفته بود لب حوض تا آب و آتش غلیان را عوض کند . خیر بی بی هم بلند شد . عینک چسب دو قلو زده اش را گذاشت داخل قوطی شیرخشکی که بعد از چند سال شده بود کیف مخصوص گدش و از پاطما خداحافظی کرد : به رخصت شما . من بروم نان بگیرم ، امروز قرار است پسر و عروسم از چابهار بیایند . و در حالیکه باز آبرو بالا می انداخت ادامه داد : حق خودت را پاطما جان معاف کن .
تا خیر بی بی در را بست صاب آتون جلدی آمد نشست ور دل پاطما . با سنج زغال غلیان را جابجا کرد . به آن فوت کرد آتش گر گرفت . خواست نی را به دهان بگذارد ، طاقت نیاورد ، در حالیکه صدایش می لرزید ، گفت : رفت ؟.... . دروغ بندِ ... بد دل ! دیدی پاطما دیدی ، چقدر این شاهل زهی ها بلدند دروغ ببندند ؟ دیدی؟ وقتی چانه شان گرم بشود و یک آدم بُله گیرشان بیفتد ، باد به گرد پایشان نمی رسد . همین است که بهشان می گویند نُه چُگُل . از کار دنیا فقط بلدند غیبت دیگران را بکنند ! خودشان را نمی گویند . همین برادرش ، چه بدگِل بد مروتی است . نمی دانی چه بلائی می خواست سر زن بلا خورده اش بیاورد . خدا خیر کرد. بی ایمان می رود پیش محمُک دکاندار پائین قلعه ، می گوید این دفعه که رفتی کراچی. یادت نرود برای من موش دوپا بیاوری . یک قَران پول هم بهش می دهد. یک قران آن زمان یک مُلک پول امروز بود . من و حاجی با یک قران و دو هفده کیلو روغن کاهی ، خانه سراوانمان را نبستیم ؟
- حرف در دهان توست ، خدامرزی هم این خانه را با دو قران بست .
- الله جایش را جنت بکند . خدا بیامرز مرد ایمان داری بود. می گفتم پاطما جان . محمُک یک قران را بر می دارد می برد کراچی ، یک موش دوپا می خرد با یک قفس . حالا کار الله جان را سیل کن که چطور بی دین های کلام زده را بی عزت می کند . محمُک از پاکستان می آید . می رود جالک پیش خدابیامرز بِزِرگ خاله اش . تا خدامرزی ، موش دوپا را با آن گردن درازش می بیند که روی دوپایش ورجه وورجه می کند . محمُک را دعای بد می کند که : این بلبله گوش را برای کی می بری خدا زده ؟ محمُک ساده می گوید برای فلان کس .
خدامرزی بزرگ بلند می شود آسمان را می گیرد که : کلام ترا بزند محمُک با این هوش و حواست ، آخر خدازده این قدر هم نمی فهمی که آنها موش دوپا را برای چی می خواهند که الله آنها را بزند . باز کدام زن بیچاره را می خواهند سحر کنند . خواهر دردانه من را با همچین موش دوپائی نکشتند . الله روسیاهشان بکند . برکت کلام نصیب خواهرهایش بکناد .
سرت را بدرد نیاورم پاطما. آخر سر ، بعد از کلی بد و ردِ محمک و عبدالغفور ، خدا بهش توفیق می دهد موش دوپا را همانجا نفت می زند و زنده زنده می سوزاند !
پاطما استکان های خالی را برداشت . آهی کشید و گفت : الله جان ، همه مُسُلمانها را به راه نیک بیاورد . بهتر است ما هم تمامش کنیم . همین الان است که دختر های همسایه بیایند برای تعلیم قرآن . خوب نیست این جور چیزها را بشنوند !
صاباتون غلیان را کناری گذاشت و گدش را روی زانش گذاشت سوزن به دست نگرفته . دوباره غلیان را برداشت و بعد از چند پک پشت سر هم با چهره باد آلو گفت : ای پاطما جان ما که کار به کار کسی نداریم . آااااان ، بیا اُلُب اُلُب سنگ سُرُب ...... . فقط حرف من این است که این ... .