مرگ او و زندگی من
امین بزرگیان
امین بزرگیان − چرا در مورد خودکشی دیگری فکر میکنیم؟ چون با فضای تهی رو به رو شده ایم که باید تکلیفمان را با آن روشن کنیم؛ فضای تهی ای که متعلق به ماست، نه جزئی از حقیقت دیگری.
"زمانی بر روی پلی در پاریس ایستادم و در جادهای دوردست که به رود میانجامید، جنازهای را دیدم پیچیده در لباسهای نفتی.او لحظاتی پیشتر در هجوم آبهای سِن مرده بود. ناگهان صدایی را نزدیکی خودم شنیدم که چیزی میگفت. او گاریچی جوانی بود با موهایی روشن و کتی آبی به تن که چهرهی جوانش از نشانههای هوش و زکاوت پر بود. بر روی چانه اش زگیلی بود که از روی آن موهای سرخ، مانند موهای قلموی نقاشی ، به گونهای عجیب و هیجان انگیز، جوانه زده بودند. وقتی به سمت او برگشتم با سر به سوی جنازهای که توجه هر دوی ما را به خود جلب کرده بود، اشاره کرد و چشمک زنان به من گفت: "تو فکر نمیکنی که او که توانسته از پس همچین کاری برآید میتوانسته از پس هر کار دیگری نیز برآید؟ " در حالی که با نگاهی خیره و متعجب او را که از من دور میشد و به سمت گاری پر از سنگش بازمیگشت، دنبال میکردم، فکر کردم که به درستی انجام دادن چه کاری خارج از تواناییهای کسی است که قدرت آنرا دارد که پیوندهای محکم حیات را بگسلد؟ از آن روزقاطعانه میدانم که حتی در موجی از بدترین حوادث، که در آن ناامیدی تنها چیزی است که به مقدار زیاد یافت میشود، یورشی از هستی و بودن ما - که تنها از یک تصمیم قلبی نشات میگیرد- وجود دارد و میتواند در جهتی خلاف جهت همیشگی سوقمان دهد. زمانی که چیزی چنان سخت، دشوار میشود و ما نیز همواره با فاصلهای نزدیک به انتظار تغییر آن میایستیم.."ریلکه
بهنام گنجی، دانشجوی ۲۲ ساله که در منزل شخصی اش در تهران بازداشت شده بود پس از آنکه از زندان آزاد شد، با خوردن قرص به زندگی خود خاتمه داد. بهنام گنجی دامنههای گسترده سلطه را نشان داد. او در بیرون از زندان خودش را کشت تا نشان دهد که مسئله تنها زندانبان نیست. او در جایی خارج از زندان اعدام شد. او خودش را به واقع "بیرون" کشید.
سه:
ژیل دلوز در مقالهای با عنوان "ازپا افتاده" که بسیاری آن را یادداشت خودکشی او میدانند (دلوز چند روز بعدخود را از پنجره به بیرون پرت کرد) هیچ سخنی از مرگ نمیزند. او بین "خسته"ها و از "پا افتاده"ها تمایز میگذارد. خستهها به خاطر اتمام امکان هاست که به زانو در میآیند اما از پا افتادهها را هجوم امکانها زمین گیر میکند. او سکوت را طلب میکند. خستهها از فرط خستگی دراز میکشند و میآرامند، اما از پا افتادهها چمباتمه میزنند و به لاک خود میخزند. خستهها از ملال خانه به خیابان پناه میبرند یا از یأس خیابان راهی خانه میشوند ولی از پا افتادهها تفاوت خانه و خیابان را از دست میدهند. آنها مرگ را ستایش زیباشناسانه نمیکنند تنها خود را بیرون میکشند. افسوس که ما خستگان در قبال از پا افتادگان داوری میکنیم. گاهی خودکشی ازپا افتادگان را به حساب خستگی هایمان میگذاریم. در واقع کنش سوبژکتیو خودکشی کرده را به چیزی پاسیو و کنشی منفعلانه تبدیل و تفسیرمی کنیم . تمایز بین دو خودکشی دلوز را میتوان به گونهای نیچهای صورتبندی کرد. خودکشی ناشی از نهیلیسم فعالی که "هیچ" را میخواهد و تثبیت میکند را باید از "هیچ نخواستن" (نیهیلیسم منفعل) به طور کامل متمایز کرد.
باید درقبال خودکشی دیگری سکوت کرد، شعر خواند و احترام همدلانهای داشت. آنکه خودکشی میکند ما را به سکوت جهان فرا میخواند. این راهی است برای تامل در زندگی و مرگ خودمان؛ تاملی که ازمرگ اومی گذرد.
نکته اصلی اینجاست که ما باید مواجهه مان را با دنیای اطرافمان سروسامان بدهیم. کسی که ازپا افتاده و خود را میکشد را خستگان، به حساب عامل منسجم بیرونی میگذارند؛ زیرا ازخود میپرسند مگر دیوانه بوده که خودکشی کرده حتما چیزی مجبورش کرده است. مثلا اگر زنی خودکشی کند، همگی به این میاندیشند که حتما شوهرش کتکش میزده است. درک به پایان رسیدن درونی آن زن برای ما سخت است. اینجاست که مواجهه ما با جهان به هم میریزد. سکوت، در واقع شنیدن صدای این پایان اگزیستانس است.
هیچ داوری ای نسبت به چرایی وچیستی خودکشی بهنام ونهال وپورزند و دلوز وبنیامین و....نمی توان داشت. آنها راههایی برای اندیشیدن میگشایند. چرا در مورد خودکشی دیگری فکر میکنیم؟ چون با فضای تهی رو به رو شده ایم که باید تکلیفمان را با آن روشن کنیم؛ فضای تهی ای که متعلق به ماست، نه جزئی از حقیقت دیگری. شاید شدیدترین نحوهی مواجهه با مرگ-دیگری (به بیان هایدگر) به همین دلیل که ذکر شد، خودکشی باشد. مرگی که میدانیم ناگزیر از تفسیر آنیم و در عین حال میدانیم که تفسیرمان همواره چیزی از واقعیت آن کم دارد. هر قضاوتی درباره خودکشی دیگری همواره متعلق به ما و مربوط به هستی ماست، نه دیگری.