پهره..وبلاگ فرهنگی هنری وادبی بلوچستان

,, روزنامه پهره,, پهره روتاک,,

پهره..وبلاگ فرهنگی هنری وادبی بلوچستان

,, روزنامه پهره,, پهره روتاک,,

داستان شبنامه باران

 

 

 عبدالواحد برهانی

 جواب این دیوان بالاخره قرار نیست بیاید؟دیگر دارد دو سال می شود..!

از کنارش که ردمی شدم حرفهایش از دم گوشم گذشت. اما نَرّه های یک بند بچّه، داشت مخم را ارّه می کرد.عادتم شده بود در چنین وقتهایی از اتاق بیایم بیرون؛هوای آزاد.

دررا که پشت سرم چرخاندم ، صدای بچه ضعیف تر شد.و از این طرف ، زوزْمویه های دَر هَمْ پلیچ توله های گبو در گوشم پیچید؛که قابل تحمل ، و حتی گوشنواز هم بود .چون مفهوم خاصی نداشت.و اگر داشت هم ، به من مربوط نبود. یادم آمد که مَه صوم گفته بود،فلانی ، گبو هم زاییده، شش قلو؛که گفته بودم،ماشاا...ویادم آمده بود که حیوان نجس است وباقی حرفم را قورت داده بودم.اگر چه مَهْ صوم معتقد به نجس بودن و این جور حرفها نبود .و حتی یک چندی به دنبال دارویی به نام(جُند)می گشت که بعداً فهمیدم بیضۀ نوعی سگ است .می گفت، فلانی گفته ، برای فلان و بهمان خیلی خوب است .وقتی که فهمیده، و به او فهمانده بودم که به اینجور چیزها حساسم، از خیر آن گذشته بود .

رفتم پیش گبو .قلْ توله های کوچول موچول،پای سینۀ مشک از آغوز مادر ، در هم می لولیدند و مثل کرم خلا،کورمال کورمال ، هر کدام به سویی راهی می جستند.راستش حسودیم شد به آن سینه های پر شیرمادرشان ؛ و آن تن های فربهِ خودشان ؛ که کیسۀ انباشته ای بود از گوشت چرب ویک تکۀ لخم و لطیف ، و استخوانهای تردِ غضروفی، و پوست نازک تن شان ،که با یک نیشگون تا ته جر میخوردو... و اینکه مادرشان با آن هفت جان سگ اش ، به هر حال می توانست شیرشان را داشته باشد .یا بعداً با دله دزدی یا مردار خوری.چیزی جلوی شان استفراغ کند .امّامن و مه صوم با این یکدانه تولۀ خودمان، بی دزدی و مردار خوری،و هر دو با نیم جانی در بدن،مانده ایم رزق حلال از کجا بیاوریم و به خوردش بدهیم.گبو ،با رشتۀ مَشکامَشکِ سینه اش، بی خیال ولَخت ، دراز به دراز افتاده بود. شاید بی خیال نبود. حتما نبود ؛ اما این اطمینان را داشت که در تهیۀ غذای این شش تولۀ خود در نخواهد ماند.و حتی اگر لازم باشد توله های دیگران را هم خواهد خورد.

هرم تنور داغ را باد به تنم زد؛که لرزه ای لذتبخش در تنم دواند.ویادم آمد توله ها با تنور تنها یکی ،دو قدم فاصله دارند و اتفاقاً در میانۀ سرازیری، پای دیوار حمام و دستشویی به دنیا آمده اند ،و با آن کورانه به هر سو رفتن شان، ممکن است در حال خزیدن، تعادل شان به هم بخورد و غل بخورند تا توی آتش تنور.

این بود که چند تا سنگ و پاره آجر ردیف کردم،که مانع باشند.امّا گبو با صدای سنگ و آجرها بیدار شد. و کشش کیفداری به تنش داد و مانع را خراب کرد.سنگ ها را با پا هل دادم ، و این بار نه با آن نظم پیشین،ردیف کردم و برگشتم توی اتاق. بچه با صدای کلفتی که شباهت با بچۀ آدم نداشت،نَرّه می کشید.مه صوم گفت :

ـ خواب امشب کی می آید که تو آرام بگیری !

ـ خواب که بیاید یک کارتن مای بوی با خودش می آورد!

مه صوم جا خورد؛برگشت.

ـ...!!..تو اینجایی؟!...جواب من را ندادی؟

ـ تو چیزی پرسیدی ؟

ـ گفتی به دیوانِ چی شکایت داده ای .کی جواب می دهند ؟

ـ تازه سه ماه است که نامه داده ام؛ تازه، مگر تو خیلی امیدواری که جوابش به نفع ما باشد؟

ـ یعنی نباشم؟

ـ نمی دانم!...ولی اینجور که اینها قُدّ ا قُدّ و با اطمینان همه مان را جواب کردند...

دلم نمی آمد پیش مه صوم که تنها امیدواری اش جواب دیوان بود، بمانم و آیۀ یأس بخوانم. نَرّۀ یک بند بچه هم کمک کرد تا گوشهایم را بگیرم و فرار کنم .در همان حال گفتم :

ـ بابا تو را به خدا یک کاریَش بکن .

آرام و لطیف خندید که:

ـ من منتظرم تو یه کاری بکنی .

« ای بمیرم من برای تو! »

بغضم گرفت .زدم بیرون .

طی این دو سالۀ بیکارشده گی، به سرم زده بود که یاداشت بنویسم .و شبها که خوابم نمی برد تا پاسی از خواب بچه و مه صوم گذشته ، یاداشت می نوشتم.

شاید ساعتی به نیمه شب مانده بود که دستم خسته شد .انگشتانم را باز کردم و کش دادم که خمیازه سرایت کرد و همۀ تنم را فرا گرفت . بعد از دهن درّه ای عمیق بلند شدم که بیرون هوایی بخورم. و اگر آبی توی گالن مانده باشد، وضویی بگیرم. بچه هنوز در نشئۀ همان یک گلوله کشک سر شب، که مادرش کوبید و آب انداخت و با قاشق به خوردش داد، هنوزخواب بود. غُرّاکِ خوابِ اول شبِ مه صوم، هنوز بطور منظم تکرار می شد .

بیرون ، هوای خنکِ رو به سردی ِمیانۀ پائیز، پوست تن را جمع می کرد.

ایستاده بودم و سیر میکردم که صدای نرم پایی را ،انگار با پوستم، حس کردم .متعاقب آن دو ضربۀ نرم به پشتم چسبید. آنأ فهمیدم که گبوست و از پنجه های نجِس اش گریختم . او فکر کرد که میل شوخی کرده ام .دنبالم کرد .و چون ایستادم تنش را با قوسی دلکش و خواستنی به ساق پاهایم کشید و جلوی پایم ایستاد .زبانش آب افتاده بود و چِلِِِِپ چِلِپ صدا می داد. و دمش به سرعت هر چه تمام تر تاب می خورد؛ که تنش را تکان تکان می داد. اما من از مدتها پیش دستم خالی بود و نداشتم که بالا بگیرم و بازی بازی به خوردش بدهم . دلم گرفت . دست ها را بالا آورد و به سینه ام زد که نمی دانم چرا این بار چندشم نشد . و در جواب او، باخود، یا به زبان، گفتم «مرا ببخش عزیز من ...»

دست ها را پایین گذاشت .اما دُمش، هنوز، با چنان سرعتی می چرخید که نزدیک بود کنده شود.

به راه افتادم به سمت توله ها ؛ که سیر و گَمَر، افتاده بودند. و هیچ حالی شان نبود که دنیا برچه مداری می چرخد . گبو آمد و لوس لوس به دور من و آنها چرخید. سپس کنارشان لمید. می دانستم، تا زمانی که شیر می دهد بیشتر گرسنه می شود .

اما از آن طرف هم، مشکل می تواند توله ها را به حال خود بگذارد و برود پی دله دزدی .

مه صوم آمد؛ نمی دانم پی چه کاری؛ و با شادمانی گفت :

ـ گبو !!...

نشست و دست به پشت فربه و صاف گبو گرفت . گبو دمش را حلقه کرد به دور مچ دست او. مه صوم با چشمان درخشان رو به من خندید که :

ـ مچم را گرفت !...

و رو به او گفت :

ـ طفلک !... دزد گرفته ای؟...

و آه سرد آرامی کشید. بلند شدم . مه صوم گفت :

ـ تو برو، من دستشویی دارم.

ساعت یازده شب، و وقت چایم بود . کتری را آب کردم و گذاشتم روی چراغ .و دراز کشیدم توی جا. تنم از سردی هوای بیرون درد داشت .گرمی لحاف را کشیدم روی شانه هام .

دیری کشید تا مه صوم آمد. رو به من نالید . و در جواب نگاه پرسایم گفت:

ـ اسهال خونی ...بد جوری...!

خیلی خنک و مصنوعی بود . محل نگذاشتم . گفتم :

ـ چایی را دم کن.

چرخید به آن طرف؛ و ناگهان دستهایش را چنانکه نجس باشد نشان داد ، و تصمیم را عوض کرد:

ـ اِ...اِ...من اسهال گرم دارم. نباید پای آتش بروم..!.

و راضی و راحت نگاه کرد . انگار که توانسته باشد بهانۀ خوبی سر هم کند؛ اماکمی بعد شکست خورده خندید . اهمیت ندادم. گفتم:

ـ تو باید آب گشنیز بخوری .

و بلند شدم به چای دم کردن . بوی چریز می آمد. «بوی چریز است یا بوی کباب؟ »

و از خیالم گذشت که، نکند توله ها توی تنور افتاده باشند ؟

ـ ها مه صوم ؟ نکند توله ها توی تنور افتاده باشند!؟ بوی چریز می آید.

مه صوم دست به دلش گرفت و گفت :

ـ من می روم نگاه می کنم . تو چای ات را دم کن .

بیرون که رفت و در را چرخاند ، صدایش را شنیدم که با کسی آرام می گفت و می خندید .

گوش گذاشتم. همسایه مان بود. بیوه زن جوان غریبْ نشینی که عادت داشت شبها بیدار بماند. و اطراف خانه اش، و حتی خانه های دیگران را بپاید . و گاه به بهانه هایی به این و آن خانه هم برود .بندۀ خدا، پشت سرش حرفهایی هم بود از جفت شدن ها و جفت و جور کردنها . خدا بداند و آنها و عمل و ایمانشان . ما که نه چیزی دیده بودیم و نه عقده ای داشتیم .

مه صوم آمد تو؛ با خنده ای که در دهان داشت . در جواب نگاهم گفت :

ـ نوران بود. پرسید ،بزغالۀ شما افتاده توی تنور؟

پرسیدم :

ـ تو چی گفتی ؟

معلوم است . گفتم اگر من بزغاله داشتم قبل از اینکه بیفتد توی تنور ،خودم سر می بریدم و تنورچه اش می کردم و می خوردم بلکه شیرم باز بشود ،و بچه ام اینقدر وق نزند ... هیچی. خندید و رفت . حالا تو چایی ات را بخور ،من یک دوری می زنم .

فردا صبح که به نماز بلند شدم . مه صوم خواب آلود داشت بچه را شیر میداد. مرا که دید گفت:

ـ دیدی، گبو دو تا از توله هایش را خورده ؟

ـ به شوخی گفتم :

ـ پس بگو دیشب بوی کباب می آمد!

مه صوم نگاه معنا یابی از چشمانم گذراند . و گفت :

ـ باور نمی کنی؟ برو خودت ببین !

رفتم ، توله ها چهار تا بود و لاشه یکی که از طرف سر تا نیمه خورده بود کنار دیوار باقی مانده بود . «خدای من ! یعنی امکان دارد؟» نگاهی از چهره شرمنده، یا معصوم گبو گذراندم و رفتم دنبال کارم . بچه آرام و بی نیاز، نوک پستان مادر را رها کرد و سرش به پهلو غلطید . مه صوم که نگاه خسته اش به او بود ، با رضایت لبخندی زد و برداشت میان گهواره قرارش داد و پرده را انداخت . بالش را پیش کشید . سرش را گذاشت و گفت :

ـ ها ؟چه دیدی؟

ـ دیدم ... خیلی عجیب است !

مه صوم گفت :

ـ هیچ هم عجیب نیست !

ـ چطور؟ یعنی آدم توله خودش را بخورد عجیب نیست ؟

خندید و گفت :

ـ آدم نه ، سگ ! سپس با حالت جدی گفت :

ـ ولی آدم هم ممکن است همین کار را بکند . حتی خود ما ... !

ـ ما؟ !... چه جوری؟یعنی بچه مان را بخوریم؟!

ـ یادت نیست وقتی تهِ کیسۀ آردِ مان بالا آمد ، سه تا قوطی شیر بچه مان را فروختیم تا آرد بخریم و خودمان بخوریم ؟ یک کارتن شیر بچه را سه ماه پیش خریدی که برای یک سال بچه مان کافی باشد . ولی خودمان که شریک بچه شدیم ، دو ماه هم دوام نیاورد .

گفتم :

ـ ولی آخر، اگر مادرش نخورد که.... او هم نمی تواند زنده بماند .

ـ خب شاید گبو هم همین فکر را کرده.

مه صوم درست می گفت. اگر وضع به همین صورت پیش می رفت ،ممکن بود به جایی برسیم که یکی یکی اعضای تن بچه را بخوریم که مثلاً در نهایت قلبش یا سرش را حفظ کرده باشیم .

پردۀ گهواره را بالا زدم . بچه تکانی خورد و باز به خواب رفت و لبهایش کش خورد.

ـ به چه می خندی!!... هِقـّه ی بلند مه صوم، که از تهِ دل بر آمد، قلبم را فشرد. پردۀ گهواره را انداختم و رو به مه صوم گفتم:

ـ بلند شو .بلند شو، وضو بگیر ،نماز بخوان و دعا کن .

مه صوم جلوی گریه اش را که فشار آورده بود گرفت و با زورْ نال گفت :

ـ تو دعا کن. من نجسم!..

یادم آمد که مه صوم تا حالا که چهار ماه از زایمانش گذشته ، همچنان مریض است و حتی یک قطره خون هم به تنش نماند ه.

گفتم:همینجوری هم خدا تو را دوست دارد،دعا کن مه صوم !

زیر چادرش سر تکان داد وگفت :نه ،نه ،نه ...

دستم را روی پیشانی اش گذاشتم که کم کم آرام شد . بلند شدم به نماز و دعای سحر.

روز بعد دو تولۀ دیگر و بالاخره همۀ توله ها نیست شدند.

در این دو سه روزه توله زایی و توله خوری گبو،تحول آرامی در زند گی ما به وجود آمده بود. چهرۀ مه صوم آبدار تر و زیبا تر شده بود. شیرش زیاد شده بود و بچه راحت می خورد و می خوابید و از آن نَرّه های گوش خراشش خبری نبود .و مه صوم هم با خیال راحت با او به زبان بچه ها حرف می زد ومی خندید؛ که این، خیال مرا هم باید راحت می کرد ؛ اما چیز دیگری هم در رفتار مه صوم دیده می شد، که در من داشت تبدیل به جهنمی می شد. نگاهش از من می گریخت . و خودش هم،بفهمی نفهمی، خودش را از من و امور مربوط به من کنار می کشید . وهمیشه بهانه ای جور می کرد و تحویل من می داد. ولی در عوض، متوجه شده بودم که وقتی مشغول کاری هستم یا رویم به طرف دیگری است ، خیره به صورتم نگاه می کند ؛چنانچه اگر اهل خیانت بودم ، فکر می کردم او چیزی فهمیده ؛امّا چون هیچ ریگی به کفشم نبود ، وجدانم راحت بود وحتی اگر می خواست آنرا توی آبادی جار بزند هم،غمی نداشتم . اما کشته بود مرا آن سر حال تر شدن و خوشگل تر شدنش ،و زیاد تر شدن شیرش، و اینکه آیا اینها ربطی به این نگاه های زیر زیرکی و معنی دارش داشت ، یا چیزی دیگر ،و از نوعی دیگر بود ! و پس آن نگاه هایش به خاطر چه بود؟!!

در این مدت متوجه شده بودم که مه صوم پس از زاییدن گبو علاقۀ خاصی به او پیدا کرده است .به خصوص اینکه در زایمان های قبلی اش ،چنین علاقه ای از او به گبو سابقه نداشت. واین را می توانم ربط بدهم به اینکه در این روزها جز تکه نان خالی و چای تلخ چیزی در بساط مان نداشته ایم. و بچه هم که شیر نداشته و دائم وق می زده ،شاید مادرش را وا داشته است که نعوذ بااللّه دست به گناهان ِ ...حالا صغیره ای بزند ...مثلاً شیر گبو را بدوشد و به خورد بچه بدهد . که این نیست . سینۀ خودش مشک شیر است و بچه از پستان او می خورد . پس لابد خودش از پستان گبو می خورد و بچه از پستان او. این به یقین نزدیک تر است امّا نگاه هایش باز هم بی دلیل می ماند .آیا به راستی ممکن است با وجود آن همه شناختی که از من دارد .مثلاً فکر کند که من سرو سّری با کسی ،مثلاً این بیوه زن جوان پولدار دارم؟آیا ممکن است شب بیداری ها و رفت وآمد های مرا جور خاصی برای خودش معنی کند؟بخصوص آنکه آن زن آن شب به آن بهانه به خانه مان آمد؟

آن بوی چریز آن شب را هم شاید به من ربط دهد . مثلاً فکر کند که من شبها چیزی را در تنور می گذارم که بپزد و نصف شب دور از چشم او به تنهایی می خورم . آن شب هم یادم رفت از او بپرسم که در تنور چه دیده است ...و همین خود هم می تواند دلیل محکمی برای او باشد ؛و نگاه های مرموز او به من شاید به این علت باشد . و این فکر را هم شاید نمی کند که :آخر مگر من چه دارم که تنورچه کنم و نصف شب بخورم،مگر آنکه توله های گبو را تنورچه کنم . شاید آن شب توله گبو توی تنور افتاده و آن بوی چریز پیچیده بود.و چون بعداًخبرش را از او نگرفتم فکر کرده است من خواسته ام آنرا تنورچه کنم و بخورم،به همین خاطر مثل نجس ها با من رفتار میکند و آن جور نگاهم می کند .ولی آخر چرا فکر نمیکند که آن گوشت لطیف وچرب چرا آبی به پوستم نمی دواند و بشاش تر وخوشگل تر نمی کند .مثل خود او که با شیر گبو آنقدر خوشگل شده است .اصلاً شاید خود او توله های گبو را کباب می کرده و می خورده؛ آنهم به تنهایی و دور از چشم من...ها !؟

حتماً همین طور است آن بیرون رفتن های هر دم و ساعتش؛ آن بهانه اسهال خونی اش؛ آن نگاه های زیرکی خجلت زده اش؛ و آن که گفت، من نجسم تو دعا کن؛ و آنکه هر صبح همو بود که خبر ناپدید شدن ،یا خورده شدن توله ها را می آورد.. ،و هزارویک دلیل دیگر. اینها به خوبی به عقل آدم می چسبد و جای هیچ شکی باقی نمی گذارد. شب حدود یازده بود چراغ را خاموش کرده بودیم که در صدا کرد . بچه خواب بود و مه صوم هنوز خوابش نبرده بود . پرسید:بیداری ؟...کی می تواند باشد ،این وقت شب؟

ممکن بود آن زنکه باشد؛ ومن هم که حسابم پاک بود؛ اما فکر کردم شاید هنوز هم به من شک داشته باشد . گفتم: من چه بدانم ؟...باز کن ببین !

باز کرد. و پس از نگاهی به بیرون ،رو به من گفت :

ـ نوران آمده. و بیرون رفت. و در را پشت سرش بست. و صدایش آمد که با نهیب و تشر گبو را تاراند . با نوک پنجه آمدم پشت در و گوش ایستادم. شنیدم :

ـ باران ات هنوز بیدار است ؟

ـ کاری با او داری ؟

ـ نه. همین طوری پرسیدم .

« غلط می کنی همین طوری می پرسی ،زنکۀ شب پا !...»

این را، پیش خودم گفتم. و گوش گذاشتم .

ـ دستت درد نکند زحمت کشید ه ای .

ـ این حرف را نزن . برو، این را بگذار و بیا؛ کارت دارم .

مه صوم انگار دَم گوشم گفت:

ـ الآنه آمدم.

عقب پریدم ، به دو گام بلند ، تا توی جایم . که چفت در باز شد و با کمی معطلی مه صوم داخل شد . کاسه ای که آدم را به یاد آش نذری می انداخت ، بدستش بود. و خنده ای به دهانش . در جواب نگاه پر سایم گفت:

ـ آش است . نوران آورده برایمان.

و چشمکی زد؛که حالم از...از...خودم به هم خورد...؛ اما خودم را نگه داشتم. مه صوم آش را توی ظرفی خالی کرد . در ظرف را بست و برگشت و در را از بیرون چفت کرد . تا پشت در رسیدم ، صدای خنده ی پایین هر دو بود که دور می شد . کمی همچنان گوش ایستادم . سپس رفتم به سراغ آش نوران . عطر دیوانه کننده ای داشت . همه چیز تویش بود. شنبلیله، جعفری، شاید گشنیز و اسفناج . و دیگر، گوشت و نخود و لوبیا و عدس و برنج و رشته و هزارو یک چیز دیگر . یادم بود که خیلی از این ها برای افزایش شیر سفارش شده بود ...!! راستی نکند کار هر شب این زنکه باشد . نه که سواد و معلوماتش هم خبر مرگش خیلی بالاست! حالا زن من را نشان کرده و هر شب برایش آش می پزد و می آورد . این طفل معصوم هم که بچه اش بی شیر است ، خیلی راحت این بازیِ یک وجب روغن را می خورد . آنهم دور از چشم من ، و به تنهایی !

اینجا همۀ کشفیات پیش از اینم شد کشک. در واقع موضوع تازه داشت روشن می شد . حقیقت این است که حالا دیگر آرزو می کردم، کاش زنم همان بیضه سگ را می خورد که در حقیقت یک دارو بود و هیچکس به خاطر آن پشت سر مان زبان در نمی آورد. و یا کاش در پناه شب ، پستان گبو را می مکید و یا حتی با استفاده از خلوت شب ، توله ها را تنورچه می کرد می خورد تا من همچنان بتوانم بین مردم بی خبر ،سرم را بالا بگیرم . اما حالا بیا و درستش کن!... رابطه ی شبانه با این زنِ بدنامِ خوشگل و خوش صحبت و خوش خدمت ؛ فردا پس فردا هم، حرفهای درِ گوشی و ما وخر بیارو... واویلا !

نا گفته هم معلوم است که زن و شوهر باید با هم دوست باشند و هیچ حرفی وکاری،پنهان از هم نداشته باشند.

و درد من همه این است که زن من در این مدت ، یک کلمه هم در مورد رابطه اش با این زن نگفته بود . تا اینکه امشب دهل شیطان به صدا در آمد و من هنوز خوابم نبرده بود که او آمد و همه چیز بر ملا شد .

چراغ خاموش بود و من غرق این افکار بودم که صدای خداحافظی شنیدم و در چلِقی باز شد و در قاب قناس آن ، که نور وقیحی را شکل می داد ، شانه های مه صوم را دیدم که داخل شد . چراغ که روشن شد ، خنده اش تا بنا گوش جر خورده بود . در را بست و پیش آمد . تعدادی اسکناس سبز از کیسه اش در آورد و به من نشان داد و باز به کیسه کرد . پرسیدم :

ـ از کجا ؟

گفت :

ـ از دَرِ خدا .

و رفت به سراغ آش.

ـ اَه یخ کرده! این آش داغش خوب است !

و دست به کار شد.

سپس سفره را انداخت. و آش را آورد توی دو بشقاب . و نان را وسط سفره گذاشت . سفره مِهر می داد،و وقت اعتراض وپرس وجو و جار و جنجال نبود؛ نه به خاطر دویی بشقاب؛ و نه بخاطر حرف های دیگر.

آش و نان که خورده شد . مه صوم با حالتی راضی از اوضاع گفت:

ـ چقدر خوب است که آدم سفره داشته باشد !

و ادامه داد.

از فردا باز هم برو دنبال کار بگرد...نه، تو دستت ناقص است؛ زور بر نمی دارد. خودم می روم!...ئه، نمی شود که یک عمر به امید آن دیوان نشست . پول این بندۀ خدا را، که داد تا برای بچه غذا بخرم، باید بتوانیم پس بدهیم .آخ!... آدم نازنین!... آنوقت آدم هایِ خود بَدِ مثلِ من، پشت سرش حرف در می آورند!

گفتم:

ـ ولی خیلی بلاست ها!... این را می دانی ؟

چشمانش درخشید.پوست صورتش کشیده شد دهانش جر خورد. قهقهه زد:

ـ ...!هاهاها.!!

سپس گفت:

ـ واقعاً!...تو از کجا او را می شناسی؟...هاهاها...واقعاً !...چقدر آدم شناس است ! از توی دل آدم هم خبر دارد . همه چیز اینجا را زیر نظر دارد . یک چیزهایی از ما ... از مردم اینجا می داند که ما فکر می کنیم غیر از خدا هیچ کس نمی داند ...

کمی ساکت شد و باز دیوانه وار قهقهه زد . پرسید :

ـ دلمراد این را از کجا پیدا کرد؟

از آن حس خارج شده، نشده ،بی اختیار گفتم :

ـ طفلکی ! خدا بیامرز !

دلمراد دوست و همکار خودم بود. هر دو در دیگ بخار کار می کردیم . پیش از تعطیلی کارخانه ،دیگ ترکید . و او زیر فشار آب جوش مچاله شد. و چند دقیقه بعد ورم کرد . سه ماه از ازدواجش گذشته بود. نوران از اقوام دور مادرش بود که دیپلمه بود ودر بم زندگی می کرد .دلمراد، به آنجا رفت . ازدواج کرد. و با هم آمدند به اینجا ؛ در همسایگی ما . حالا حقوق دلمراد را می گیرد و خوش می گذراند و به خوشدستی به این وآن می بخشد .بی ناموس ...! مه صوم باز هم قهقهه زد و به گریه افتاد و باز قهقهه زد . یک جوری بود .مثل خواهر بزرگم ؛ وقتی که خواستگار برایش آمده بود ؛ بعد از بیست و هفت سالگی . آش نذری آن زنکه که هزار معنی تویش بود ، توی شکمم داشت تبدیل به زهر می شد . و درونم را به جوش می آورد

مه صوم گریه اش را برداشت و رفت بیرون ؛ و در را بست؛ و صدای گریه اش را که آزاد کرده بود می شنیدم . به پشت دراز کشیدم . زهر کینه را زیر دندان جویدن ،خود لذتی داشت . و طولانی شدنش خوشوقتی بود . بگذار او بیشتر بیرون بماند . و کینۀ مرا نسبت به خودش شدیدتر کند ،و لذت کینه خایی ام را بیشتر و پایدارتر. بگذار حتی ملاقاتش را با خواستگارش هم داشته باشد .

صدای گریه اش بریده بود. بلند شدم و گوش ایستادم .زوزْمویه ی گریه آلودش می آمد که انگار با کسی حرف می زد ؛ و هر یک چندی به گریه می افتاد .

بر گشتم و دراز کشیدم . بچه بیدار شد. بلند شدم و در را از داخل به زفتی زدم ؛که آمد و بازش کرد .

تن تیره اش انگار در تابوتی از نورِ خیره کننده پدیدار شد؛ دکمه کلید را زد . و به سرعت به سمت بچه رفت . گبو پشت سرش دم در بود که با دیدن من شروع کرد به دم جنبانی .

مه صوم اشکهایش را پاک کرد . دماغش را بالا کشید و شروع کرد به خود شیرینی .

ـ بخور عزیزم. بخور تا بزرگ بشوی ؛ کار کنی و دست بابا را بگیری .

دیدم دارد خرم می کند تا معطل شوم. پریدم بیرون. نگاه کردم. پائین ،بالا. زیر نور مهتاب هیچ کس دیده نمی شد توی حمام و دستشویی و دور و برشان هیچکس نبود. توی تنور ،توی کپر ،هیچ کس نبود. پریدم بالای کپر .و پشت بام را هم نظر کردم . هیچکس نبود تنها موجود زنده گبو بود که همپای من می دوید . پس او با که حرف می زد و به خاطرش گریه می کرد؟!

برگشتم توی اتاق . رویش به طرف گهواره بود . همانطور گفت :

ـ بنشین ؛نمی نشینی ؟

جلویش نشستم و نگاهش کردم. خندۀ خجلت آمیزش ، چهره اش را دو چندان زیبا کرده بود . خنده اش را توی دنیا با هیچ چیز عوض نمی کردم .اما با آن آب و رنگی که به خود گرفته بود ،خار چشمم شده بود . و هر چه خوشگل تر شده بود ،کینه ای دو چندان نسبت به خود در دلم به وجود آورده بود طوری که دلم میخواست زن جماعت خنده را به خواب هم نبیند.

بچه را که خواباند. از او پرسیدم.

ـ چرا گریه می کنی؟

خندید و اشکش در آمد :

ـ گریه هم خوب است .خنده هم خوب است ...

ـ چطور؟عاشق شده ای ؟...یا خواستگار برایت آمده ؟

ـ هر دو . خندید و توی صورتم نگاه کرد .نگاهم حتماً ناخوشایند بود که طبعش گشت. .گفت: ـ امشب یک جوری هستی باران ؟!

ـ بیرون با کی بودی ؟...پول را کی برایت فرستاده بود،...این زنکه با تو چکار دارد ؟...

ـ من بیرون ؟...با گبو ...تنها بودم .تو کسی را دیدی؟

ـ تو با یکی حرف می زدی و برایش گریه می کردی ...من نه کرََم و نه خَر! با نگاه غریبی نگاهم کرد و گفت:

ـ ما، یک امشب شام گرمی خورده ایم. نمی گذاری پشتش راحت بخوابیم؟

ـ راحت می خوابی حالا... ولی بگو این زنکه با تو چکار دارد ؟آن پول؟!...

ـ پول داد که برای بچه غذا بخریم .اگر راضی نیستی برش می گردانم .

ـ چرا اینقدر نگران تو و بچه ات شده ،ها؟...به چه قیمتی ،ها؟...زنکۀ هرزه !

دستم قفل شد به یخه اش . هیچ مقاومت نکرد . تنها اشکش باز شد و لبهایش کش خورد،به همان زیبایی. کینه ای تر شدم .مشتم قالب شد به آخورَک زیر گلویش. داد زدم:

ـ ها ؟؟

به سرفه افتاد و تقلا کرد .خودم عقّم آمد . دستم شل شد . خیزید و دَمَروافتاد به عقّ وسرفه. و مقداری بالا آورد وراحت شد. گفت:

ـ سر و صدا نکن . هر چه می خواهی بدانی از نوران بپرس . او همه چیز را دربارۀ من می داند .امشب برایم تعریف کرد که چه ها از من می داند . من فکر می کردم تنها خدا مرا دیده است...امّا او هم دیده است.

ـ چه دیده است ؟

ـ کارهایی را که بعد از مرگ من از زبان او می شنوی.

ـ چه کارهایی؟خیانت ؟

ـ یادت هست بابت آن جند سگ که قرار بود استفاده کنم چقدر ناراحت شدی؟ اگر بیشتر از آنش را بشنوی ، حتماً مرا می کشی . می دانم .من به تو خیانت کرده ام . من نجسم . من پلیدم .

ـ از چه پلیدی؟

ـ طاقتش را نداری . خودم هم زبانم نمی گیرد که بگویم ...مرا بکش بعد برو از نوران بپرس ...

ـ مثلاً؟

ـ نپرس باران ؛ نپرس ...!

ـ مثلاً...هرزگی ؟

گریه اش آرام شد .انگار راحت شد. حتی برقی از خوشحالی در چهره اش دیدم . گفت :

ـ اوه راحتم کردی .

و به طور محسوسی لب خند زد که آخرش گریه آلود شد. و باز ،حالتش حالت کودکی شد که معمایی بطور اتفاقی برایش حل شده باشد.

همۀ اینها را عمداً از ذهنم کنار زدم ،مهم برایم اعتراف بود اصلاً همۀ این ها نشانۀ اعتراف بود. «پس چرا نشسته ای بی غیرت ؟منتظری دری به تخته بخورد و این کار نشود؟ می دانی اگر این کار نشود چه می شود؟ بر گشتن تو از این نقطه می دانی ،با وجود همسایگی و دوستی آن زنکۀ لوند ، چقدر جری ترش می کند . اصلاً همین فکر ها چیست؟ که سرد شوی ؟که رگ بی غیرتی ات سر از ادعای انسان دوستی در آورد؟....این دستهای بیکارت بالاخره نباید به درد ناموست بخورد ؟ زن باران؟! قحبگی؟! اعتراف به قحبگی؟! ها باران؟! ها، خاک بر سر؟! آنوقت معطلی؟!... این چنگهای بیکار!... آن گلوی سپرده !... آن گلو ، آن آخورک ، آن گردن نازک پوست پیازی ،این چنگها ،این چنگها،آن الکترو موتورهای خدات کیلویی!... این چنگها ، این، همین خرخرۀ پوست پیازی!... خرخره! ...خرخره! ...چنگ! ...»

چنگها نشست به طرفین خرخره ...« لعنت به تو دست ناکار » چنگ چپم ...

تنها دو انگشت . شست و سبابه کافی بود ،تا هردو بر دو شاهرگ زیر آرواره بنشینند. نشستند. فشردند. هیچ تکانی، مقاومتی نبود.دستهایش آمد روی دست هایم ، وفشاردستهایم بیشترشد. .زانوهایش میخ شد به طرفین تیرۀ پشتم. وتیرۀ پشتم تیر کشید.آتشی به تنم دوید که راهِ دستها، نشانِ چنگ چپ، را می دانست.تمامی وزنم افتاده بود روی شست و سبابه.

پوستة نازکی زیر انگشتانم شکست .

چهره اش تیره شد . تیره ، تیره تر... سیاه شد. سفیدی چشمانش که دائم جا به جا میشد راست ایستاد . دهانش باز ماند . سرد شد .

رهایش کردم وبلند شدم . خوردم به در و پرت شدم ، بلند شدم ، گبو آمد که لوس لوس به دورم بگردد .

پاهایم آتش داشت . پاهایم رفت و هی رفت و هی رفت ، تاریک، روشن ،تاریک روشن .

چاله ، چوله، سنگ، چوب،...

ـ تو که هستی ؟

ـ منم .

ـ باران ؟ باران، تو هستی ؟

ـ ها آ...

ـ کجا می روی ؟

ـ غسالخانه ، قبرستان .

ـ غسالخانه و قبرستان که این طرف نیستند ...باران؟...باران، طوری شده بی بلا ؟

همه آمدند دوره ام کردند ، پرس و جو کردند، تعجب کردند، گرفتندم. می بردندم. شب ، مسافت تا مسافت رنگ می گذاشت و رنگ بر می داشت . سرخ . سیاه .سرخ . سیاه.سرخ . سیاه...

سگی پارس کرد. سگی آمد. سگی دیگر. سگی دیگر . سگها پارس کردند. آدم ها ، زنها آمدند.زنها، آدم ها، سگ ها، نا هَمپا، رژه می رفتند ، سگ ها مخل وضع موجود بودند. سگ ها را سنگ زدند و تا راندند . سگ ها دلخور شدند. عصبانی شدندو به جان هم افتادندوسنگ و پاره آجر خوردند و زوزه کشیدندورمیدند و تار و مار شدند.

گبو از جای توله خوری اش گریخت. نگاه دزدانه ای به داخل اتاق انداخت.سرش را پایین گرفت. دمش را لای پایش گذاشت و باز هم گریخت. زیر نور وقیحی رهایم کردند. زنها زوزه کشیدند. نوران نکشید. نوران زل زد به من . لبهایش ، لبهایش، آن لبهای قبل از قهقهه نبودند . یا شاید چین پیشانی آن لبها را از سکه انداخته بود . نوران ِ به آن شادمانی را این بار به این دلیل نمی شد نگاه کرد . او هم نگاهش را پایین انداخت . زنها زارمی زدند و اسم از مه صوم می آوردند ،زنها مثل سنگ قبرـ های زندهْ جان، به دور مه صوم موج مکزیکی می رفتند . پریدم وسط. گُشانِ مه صوم را از روی صورتش پس زدم ، صورت نداشت ، امّا خنده اش تا ته جر خورده بود.

اصلاً خوشم نیامد . سبزی های آشِ یک وجب روغنِ نوران، لک لک به دندانهای خنده ناکش چسبیده بود.که آدم را بِه یاد «لکاته» می انداخت. چشمانش، آن معصومیّت های زیبا، دو کاسۀ پر خون بود،دلم آشوب شد . کمرم تاب خورد. لنگان پریدم آنطرف. گهواره خالی بود . پس گلشیر من کجا بود ؟ ـ ـ کجاست پسر من؟ زنی گوشۀ چادر مه صوم را کنار زد . پسر من، آرام و بی نیاز کنار مادرش خوابیده بود دهن نداشت که نرّه بکشد و مخ بابایش را اره کند . بینی و گونه هم نداشت که هی کج کند و گریه و جهنم پخش کند . به جای همۀ اینها یک لایۀ یخْ در بهشت ارغوانی صورتش را پوشانده بود . وکم کم داشت می ماسید و شبمانده میشد.

از بیرون نام وفامیلم را صدا زدند.بادل خنک وبی هیچ دغدغه، وبا همان روحیۀ یک برقکار ماهر، مثل وقتی که نامم را برای گرفتن حقوق می خواندند، بلند شدم.

ـ در خدمتیم .

ـ آقای باران نوازهی ؟

ـ در خدمتیم .

ـ نامه از کجاست ؟

ـ بفرما ، اینجا امضا کن.

امضا کردم و پشت نامه را خواندم . پاکتش انگار از یک انبارروزنامه بیرون آمده باشد بوی کاغذ کاهی می داد ، کاغذ کاهی مرا یاد آتش بازی بچگی ها انداخت و، آن شعله های گرسنه که کاغذ کاهی را می بلعیدند. و خاکستر سبکْ پَرَش چه زود با باد، یا بی باد ، می رفت .

در تنور دیگر آتشی نمانده بود. از روی موج مکزیکی پریدم . کبریت روی لبۀ خوراکپزی همانجورکه مه صوم گذاشته بود ، دم دست بود. کبریت کشیدم و زیر نامه گرفتم . دودش بیشتر از شعله در اتاق پیچید ، شعله اش ضعیف بود هی پیچ و تابش دادم تا تمام تنِ نامه کم کم سیاه شد . و دودش ، تمامی اتاق زن و بچه ام را پر کرد. انگشتان شصت و سبابه ام داشت می سوخت . بیرون پریدم و انداختمش .و نگاهش کردم تا جای انگشتان شست و سبابه ام هم سوخت. آفتاب به جلز و ولز افتاده بود. برگشتم. اتاق بهم ریخته بود ، زنها سرفه می کردند .موج مکزیکی شان به هم خورده بود.

اما مه صوم و گلشیر آرام خوابیده بودند . بی نیاز و بی دغدغه از آن که دنیا به کدام طرف، و برروی چه مداری می چرخد . و به جای هر چیزی، بوی دود بود و کاغذ کاهی؛ که کرشمه بازی می کرد و موج برمی داشت. بی بوی نانی؛ و چای دیشلمه ای؛ و حتی بوی چریز توله سگی؛ که از آن به مشام رسد.

از آن روز تا امروز ، خیلی گذشته است و من توی رختخوابم خوابیده ام. و دارو می خورم و از این یادداشت ها می نویسم . یادداشت هایم را نوران جمع می کند. می خواند.و برایم کنار می گذارد. و غذاهای خوب هم برایم می پزد . قصه های خوب هم برایم می گوید . قصۀ مه صوم را هم برایم گفت . قسمش دادم که راستش را بگوید. و راستش را گفت. معلوم شد که او از گل پاک تر بوده ؛ و او هم ،تنها همان شب برایش آش آورده بوده . دربارۀ سوال دیگرم هم گفت که هیچ اطلاعی ندارد .

من افتخار کردم به زنم ، که از گل پاکتر بوده؛ و دربارۀ کارهای دیگرش کسی اطلاعی ندارد.

نوران، الآن کنار رختخواب من نشسته است. او تا وقت کند می آید و پیشم می نشیند.او، با خود نور و روشنی به خانۀ من می آورد . من دوست دارم او را نورباران صدا کنم . ولی می ترسم در کنار باران ، نورش، ته بکشد. فکر می کنم، بهتر است به دور از باران، همان نوران، بماند .

26/7/1385 روستای آبادان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد