از بی شناسنامه ها و دختر حاضرجواب بلوچ خداحافظی می کنیم و به سمت روستای چاه بلوچ راه می افتیم. از جاده خبری نیست، هر کجا از دشت که هموارتر باشد، همان جا جاده است. مهدی به راننده توصیه می کند از ماسه بادی ها بپرهیزد که تپیدن همان و از تشنگی هلاک شدن هم همان. راستی زمستان که باران ببارد و این دشت های تشنه خیس بخورند، عبور رمه ها هم از این میانه سخت می شود تا چه برسد به مثلا وانت باری که بخواهد آذوقه ای به مردم عباس آباد و چاه بلوچ برساند یا مریضی را از آنجا به شهر ببرد! این سوالی است که می گذارم گوشه ذهنم تا هر وقت گذارم به دفتر مدیرکل پرجنب و جوش راه و ترابری جنوب استان افتاد، از او بپرسم.
وقتی به آبادی چاه بلوچ می رسیم، مردم گروه گروه زیر سایه اندک معدود اتاق های گلی ایستاده اند. زنان با صورت های پوشیده به کپرها تکیه زده اند، کودکان هم زیر آن آفتاب گرم کودکی نمی کنند. انگار اتفاقی افتاده است. همین طور است. اتفاقی هم افتاده است. مثل همیشه برق نیست. اهالی می گویند از روز قبل اوضاع همین است که هست. شدت گرما، آنها را از کپرها بیرون آورده. اتفاق دیگری هم روز قبل افتاده، طوفان پیچیده توی کپرها و سقف های حصیری را کنده و با خود برده است!
نزدیک یکی از کلبه های طوفان زده می ایستیم، منظره غم انگیزی جلو چشممان قرار گرفته است. طوفان، کپری را که تمام سرپناه یک خانواده است، از بیخ و بن کنده است، درست همان طور که لانه پرنده ای را با خود می برد.
مرد خانه، زمین را از اول هموار می کند تا با «شاک» ها و حصیرهایی که مانده اند، خانه ای جدید بسازد. اسباب و اثاثیه خانه روی رمل ها، آفتاب می خورند. از گزند گرما به سایه اتاقی گِلی پناه می بریم. مردم دوره مان می کنند و یکریز زبان به شکایت دارند. من قبل از هر چیز به آنها می گویم که هیچ کاره ام، فقط می توانم حرفشان را به گوش مسئولان استان و شهرستان برسانم، همین.
مردی که چشمان خسته و ریش انبوه و جو گندمی اش از میان بال های دستارش پیداست، با صدایی بالاتر از همه ی صداها می گوید: مشکل ما نداشتن جاده است. یکی دیگر می گوید: این برق همیشه خدا قطع است. دیگری اضافه می کند: این خانه هایی که 4 سال پیش برای ما ساختند، نیمه کاره مانده اند و به هیچ کارمان نمی آیند.
جوانی که تازه موتورش را جک زده و به جمع ما پیوسته، می گوید: ای مسلمان، سر زمستان سرد، توی همین روستا یک جوان دیالیزی فقط به خاطر بی جاده ای مُرد. مردی 50 ساله می نالد! برق، برق، 50 کیلو بذر حنا کاشتم از بی آبی همه ی مزرعه ام خشک شد. مرد دیگری که شانه به شانه او ایستاده، ادامه می دهد: آب هست ولی وقتی برق هر روز قطع می شود آبی هم دیگر نیست، پمپ های ما برقی اند.
صدایی از میان جمع به تمسخر می گوید، این خانه هایی که دولت ساخته، موش ها سوراخشان کرده اند!!
جوانی خودش را نزدیک می کند و کاملا حق به جانب می گوید، مشکل ما از شوراست، رئیس شورا هر چه امکانات هست، می برد برای روستای خودشان. نفر کناری اش ادامه می دهد: برای خانه خان جاده کشیده اند، ولی ما جاده نداریم. مردی که توی آفتاب ایستاده، می گوید، بنویس «فصیل ها» ی ما به خاطر بی برقی خشک شد رفت پی کارش.
جماعت همه با هم حرف می زنند و یادداشت کردنِ همه ی مشکلاتشان برای من سخت شده است. می گذارم هر چه دل تنگشان می خواهد بگویند. آنها گفتند و گفتند و من هم تند تند نوشتم. وقتی گلایه هایشان به آخر رسید، حالا نوبت من بود که در مورد مشکلاتشان به تفصیل سوال کنم.
می روم سر بحث جاده. یکی از بزرگترین مشکلات مردم این روستا. جالب است بدانید که این مشکل بزرگ در واقع خیلی هم بزرگ نیست. مردی بلوچ یک دستش را می گذارد روی شانه من و با دست دیگرش به سمت شه گزهایی که 4 کیلومتر آنطرفتر دیده می شوند، اشاره می کند و می گوید، مشکل ما فقط تا «مندوست کشته» است. جاده تا آنجا آمده، فقط ما جاده نداریم.
راست می گوید، مسیر کوتاهی است، اما وقتی باران بیاید و سیل جاری شود، مسیر رسیدن به مندوست کشته به کلی باتلاقی می شود از گِل که نه تنها آن جوان دیالیزی را به کام مرگ می فرستد، بلکه عامل مرگ پیرزنی دیگر هم می شود که به گفته یکی از اهالی به فاصله کمی از مرگ جوان، او هم در اثر مریضی و عدم دسترسی به پزشک جان داده است. عجبا! جان آدم های فقیر چقدر ارزان است اینجا؟!
باید برگردیم به عباس آباد. از خانه های موش خورده و باد برده دور می شویم. راستش عصبانی هستم. از همه . از همه ی دولت های جمهوری اسلامی. از دولت سازندگی بگیر تا اصلاحات و بیا تا دولت مهرورز.
نه چاههای برقی دولت های سازندگی و اصلاحات و نه یارانه های نقدی دولت مهرورز و مدعی عدالت، هیچ کدام نتوانسته روی خوش زندگی را به این مردم نشان بدهد. آدم به سختی باور می کند که اینجا هم ایران است.