آه که چه زود دیر میشود!!
آه که چه زود دیر میشود ... لحظهها میآیند و به سرعت میگذرند. شبها و روزها به رقابت هم برخاستهاند و چه به سرعت میآیند و میروند و عمر نیز در این گیر و دار همگام با زمان میرود و چه ناباورانه هم میرود. چشم به هم زدنی عمر که رفت ، بماند که خاطرهها نیزرفتهاند!! ناباورم و ناباور ماندهام که این چه سری است و چه داستانی! عمر و زندگی در تمامشدنشان با هم توافق دارند و با هم همعهدند که با هم تمام کنند و بروند و چه با عجله هم میروند. جالب است که آدمی هرگز نمیداند و یا نمیخواهد بداند که امروزش از دیروز آمده و فردایش نیز از امروز متولد خواهد شد و دیگر امروز و دیروزی نخواهد داشت. باور نمیکند که لحظات رفته، رفتهاند و آینده نیز به محض آمدن میرود!
آدمی نو شد اگر هر روز آب زندگی
کی بماند جاودان گر خضر و گر اسکندر است
و جالب تر آنکه :
هدیه به باید توانی که گذشت
کی بتوان زین همه غافل نشست
گر ز جوانـی تو نکـوشی برین
کی بـودت راه بـه خـلد بـریـن
زانکه ز پیری رسدت کاهلـی
کاهلـی آرد رقمــی غافـلــی
دست تحیر چه گزیدی آن زمان
عمـر تـو چـون بازنـگردد بدان
فرط ندامـت ندهـد هیچ سـود
مگــو لیــت شبــابی یـعــود
(اشعار برگفته از کتاب ریاض الخلود ملا ابوبکر مصنف چوری کردستانی)
بازی روزگار سنگین و سخت است. واقعاً نمی شود آنرا درست درک کرد و فهمید. هجی آن کار هر کسی نیست و عاقلان نیز درمانده آناند. من تو را دوست میدارم، تو دیگری را، دیگری مرا و همه ما تنهاییم و تنها. سرگردان در این دون روزگاران بی سر و ته! دور میزنیم و دور میزنیم که چه بشود. باور کنید کسی هم نمیداند. داستان غمانگیز و افسانه حضور در این کره خاکی این است که انسانها فنا میشوند، این است که آنان از دوست داشتن باز میمانند. همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمیآوریم، پس بیاییم آنچه را که به دست میآوریم دوست بداریم. سخت نگیریم و سرگردان مهر و زیبایی مقطعی نشویم. انسان عاشق زیبایی نمیشود بلکه آنچه را که میخواهد و با سوز دل مطالبهاش میکند در نظرش زیباست و نظر اوست که هر چیزی را زیبا جلوه میکند و قلبش را به دنبال آن میکشاند. انسانهای بزرگ دو دل دارند. دلی که درد میکشد و پنهان است که گاهی با فوران سوزش آن و زبانه آتش این سوزش، با تراوش عرق جبین و آه، اثر وجودش نمایان میشود. و دوم دلی که میخندد و آشکار است. البته خندهاش از باب شوق و غلیان احساسات فهم باشد بلکه در اوج اندوه پشت پرده این خنده بدون مهار نیز خود را نشان میدهد. همه به دنبال این هستند که به بهشت بروند ولی جالب است که کسی دوست ندارد بمیرد! همه دنبال رفاه و عزت و اعتلا و آرامشاند و از پرداخت هزینهاش بیزارند و تمایلی به تأمین و پرداخت آن ندارند. همه دنبال عشقاند و عاشق بودن را نشانه لیاقت انسانی میدانند و هرگز توان و تحمل تفت سوزان عشق را ندارند. عشق مانند نواختن پیانو و یا کشیدن سیمی به سیم دیگر برای بلند شدن صدایی از چوبی مرده به نام ویلن و یا سایر آلات موسیقی امروزی است که ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت آهنگ دلخواه را بنوازی. چشمها را باید باز کرد و همه جا را دید و خوب هم دید. دنیا آنقدر وسیع است که برای همه مخلوقات جایی باشد. پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را پیدا کنیم. اگر انسانها بدانند فرصت با هم بودنشان چقدر محدود است باور کنید که محبتشان نسبت به هم نامحدود میشود. عشق در لحظه پدید میآید، دوست داشتن در امتداد زمان و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است. راه دوست داشتن هر چیز، درک این حقیقت است که امکان دارد از دست برود. اصلاً انسان چیست؟ آیا واقعاً به این مهم اندیشیدهایم؟ واقعاً لحظهای فکر کردهایم؟ و یا میخواهیم فکر کنیم و بدانیم که انسان چیست؟
در این لحظه که ساعت 2 نیمه شب است و این نوشته را برای وبلاگم آماده میکنم به شدت دلتنگم و بغض در گلو، مانده از این فلسفه وجودی این انسان! شنبه به دنیا میآید، یکشنبه راه میرود، دوشنبه دنبال کار و تلاش و زندگی و کسب اعتبار و نام و عنوان و منصب، سه شنبه ازدواج و دنبال فرزند و حل مشکلات آن، چهارشنبه هم آغوش با شکست، پنچشنبه به بستر بیماری میرود و به چه بدحالتی میافتد و جمعه هم انالله و انا الیه راجعون، میمیرد!!
حال که اینطور است پس چه کنیم؟ چگونه برخورد کنیم؟ قدری اگر چشمانمان را ببندیم و به خلوت عقل و هم بنشینیم و خود را رها در اقیانوس بیکران افکار و مرور بر گذشته سازیم، قطعاً به نتیجه خوبی میرسیم. البته این شوربختی ما انسانهاست که همیشه در گفتار و نوشتار حق و واقعیت زندگیمان را سانسور، و مخصوصاً خودسانسوری را در اولویت بیان مطالب قرار میدهیم یعنی هرگز با خودمان صادق نبوده و نیستیم. این یک تعارف جوانمردانه و یا متواضعانه نیست، بلکه یک حقیقت غیرقابل انکار است و نگفتنش نیز نوعی خودسانسوری است. روزگار را گذراندم، خوب و بد، کم و زیاد؛ غصه و غم و شادی، لبخند و اشک، بالاخره در این مدت عمر رفته به هر طریق بر من و بر همه به نوعی وارد آمده است ولی هرگز راست و حق و متمایل به آن نگفتم که نگفتم. دل پر درد است و اشک به گونه جاری و بغض در گلو نفسم را به تنگ آورده است. هر کس پرسید که چه شده، پاسخش دادم که چیزی نیست. شکر، خیلی هم خوب است! با کسی حرفت شده، مشکلی داری؟ اصلاً، خیلی هم زندگی عالی است و من مسرور و سرمست با این زندگی. سانسور، سانسور، سانسور و خودفریبی و نتیجهاش امروز است که در آن غرقم. نظر شما در مورد آقای فلان چیست؟ او را مردی باوجدان، عاقل، پرکار و پرامید و با صلابت میدانم در حالیکه عکس این گفتهها درباره او صادق است! اوضاع باغ مرا چگونه میبینید؟ به به! بهتر از این نمیشود. چه میوههای عالی، چه گلکاری جالب، از صدای بلبل و چلچله که نگو! نمای درختان شاداب و پرمحصول با برگها و بوی عطر گلها و صدای شرشر آب جوی که بی نظیر است! درحالیکه کف تمام زمین این باغ یا برهوت است یا علفزار بی مصرف و من ناچار بر اساس یک فرهنگ غلط زندگی اجتماعی، خود سانسوری را به خدمت میگیرم و به این شیوه پاسخ میدهم، چون خود را باور ندارم و عادتم به سانسور و خودسانسوری است. بیش از 2000 صفحه خاطرات را نوشتم از اول زندگی که بچه سال بودم و در کنار پدر و مادر و همسایه و دوست و آشنا در روستا و در شهر، تا بالاترین مدارج و مناصب شغلی و پست و کار. تفریح و خدمت. ازدواج و فرزند داری و تربیت فرزندان و بالا و پایین پریدنها و ارتقاء و تنزلها. آه و افسوسها و خندهها و گریههای در خلوت! نوشتم و نوشتم و نوشتم. وبلاگ خاطراتم را تنظیم کرده در اینترنت برای دید عموم گذاشتم. باز هم حقیقت را پنهان کرده و حق را نگفتم، مبادا به کسی بر بخورد و کسی افشا شود، گلایهای مطرح شود، آبرویی برود، دوستی و یا آشنایی برنجد. به دل گرفتم و به دل کشیدم و حسرت خوردم. زمانی خود تبعیدی را انتخاب کردم. انزوای مطلق را برای خود برگزیدم. تنهایی را تجربه کردم. یعنی از همه بریدم و فرار را بر قرار ترجیح دادم که مبادا مجبور شوم و حرفی بزنم و راست و حقیقتی را بگویم که به یکی بربخورد. خود تبعیدی را از 20 آبانماه 88 و با رفتن به مشهد آغاز نمودم. موبایلم را با دادن کد از شبکه خارج نمودم و در واقع از پاسخگویی به دوستان و آشنایان امتناع کردم. از همه کس و همه چیز بریدم. 3 سال را اینگونه و با زجر و عذاب پشت سر گذاشتم و باز هم نتوانستم چیزی بگویم. سکوت و سکوت. ماجراهای انتخابات ریاست جمهوری دهم آمد و رفت. آنچه بلاها که بر سر چه آدمهایی نیامد و چه کسانی که له شدند. چه دوستانی که نابود شدند و من گوشهای نشسته و نظارهگر بودم فقط به یک دلیل! که چه بگویم و به که بگویم و چرا بگویم. زندگی این است و باید بگذرد تا مرگ فرا رسد. مشتاقم که آخر زندگی را با این دعای حضرت سجاد (ع) که در کتاب نهج العباده (صحیفه سجادیه) بیان فرمودهاند به پایان رسانم :
بار خدایا به تو پناه میبرم که ظاهرم در فروغ دیدگان نیکو نماید و باطنم در نهان به درگاهت نکوهیده باشد، برای ریا خود را در برابر مردم بیارایم و آنچه را از کردارم بر آن آگاهی، به تباهی فرو نهم، به مردم کارهای نیکم را نشان دهم و کارهای بدم را نزد تو آورم. به خوبیهایم به مردم نزدیک شوم و با بدیهایم از تو بگریزم که در این صورت عذابت بر من فرود میآید و خشمت بر من واجب میگردد. پناه میبرم به خدا از این خصلت ناپسند. ای پروردگار جهانیان.