آیا سرمایه داری بی بدیل است؟ (بخش نخست)
احمد فعال
اینکه بگوییم سرمایهداری یک نظام ابدی است و هیچ بدیلی برای آن وجود ندارد و در آینده نیز در وجود نخواهد آمد، ایدهای است که جز با انکار عقل، انکار امکان "بدیلسازی و آفرینندگی اندیشه" و انکار تکامل و دگرگونی، به اثبات نمیرسد
ا به نظریههای کارل مارکس، نظام سرمایهداری به دلیل ماهیت تضادگونی که میان روابط تولید (= شکل مالکیت) با نیروهای محرکه تولید (نیروی کار + ابزار تولید) ایجاد میکند، فرجامی جز نابودی ندارد. این تضادها به تضادهای دیگری منجر میشوند که از جمله میتوان به تضاد کار و سرمایه و تضاد میان سود و انباشت اشاره کرد. به ظاهر انباشت سرمایه به سود بیشتر منجر میشود، اما انباشت سرمایه در درازمدت با افزایش بهرهوری نیروی محرکه تولید و پائین آوردن دستمز کارگران، سرانجام با افزودن کارگران به ارتش بیکاران، به کاهش سود منجر میشود. این همان نقطهای است که سرمایهداری را همواره به آبستن تولید بحرانهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی بدل میکند. ملخص اندیشههای مارکس در در جلد سوم کتاب سرمایه چنین است۱ :
مارکس در این کتاب گرایش سرمایه را به کاهش نرخ سود پس از یک دور انباشت و تمرکز نشان میدهد. وقتی سرمایهدار به موجب بهرهوری نیروی کار و وسایل تولید به این نتیجه میرسد که از تعداد کارگران بکاهد و به میزان وسایل و ابزار تولید بیافزاید، او نمیداند که به این ترتیب میزان ارزش اضافی را کاهش میدهد. اگر ارزش اضافی محصول تدبیر سرمایهدار و یا بازآفرینی ارزش وسایل و ابزار تولید باشد، شاید حق با سرمایهدار باشد که ترکیب سرمایه را به دلخواه خود تغییر دهد. اما چون ارزش اضافی ناشی از کاری است که در یک کالا صرف میشود، سرمایهدار با این کار بطور ناخواسته از یک طرف، سود خود را کاهش میدهد و از طرف دیگر، با ایجاد ارتش ذخیره صنعتی، ثروت اجتماعی متراکمی را در اختیار تودههای پرولتاریا قرار میدهد، تا آنرا اسباب رستگاری خود سازد. فشار ارتش ذخیره صنعتی و کاهش سود، رقابت میان سرمایهداران را تشدید میکند و از آنجا بحران اجتماعی و اقتصادی که سرمایهدار بفکرش نمیرسید فرامیرسد. دیوید یافی روند بحران را بدینسان توضیح میدهد: «زمانی که تولید سریعتر از سود رشد میکند، زمانی که شرایط موجود استثمار مانع گسترش بیشترسودبخشی سرمایه یا مانند آن میشود، افزایش این نسبت موجب افزایش مقدار ارزشاضافی یا سود نمیشود، انباشت افراطی مطلق به وقوع میپیوندد و فرایند انباشت متوقف میشود. اختلال انباشت و یا رکود آن بحران سرمایهداری را تشکیل میدهد، که بیانگر تولید افراطی سرمایه در رابطه با درجه استثمار است۲».
نظریات مارکس در تحلیل بحران چندان بکار نیامد، زیرا نه با انباشت سرمایه از سود سرمایه دار کاسته شد و نه به تهییج و تحریک طبقه کارگر منجر شد. اما پیشگوییهای پیامبرگونه مارکس در بحبوحه بحرانهای موسمی سرمایهداری توسط هوادارانش، به کار تهییج و تحریک نظریههایی بر آمد که در وقت رونق سرمایهداری به خواب زمستانی فرو میروند. با وجود این، اگر نظریههای مارکس در تبیین بحرانها ناتوان است، اما توانایی شگرف به نیروی انتقادی جامعه میبخشد. ارزش سوسیالیستهای چپ در همین جاست که اندیشه انتقادی را در جوامع مسخ شده و پوزیتیو شده (جامعه غیر انتقادی) زنده میکنند. این آن ارزشی است که بسیاری از سوسیالیستها به غیر از آنچه که اینجانب در آثار جان هالوی مشاهده کرده است، بدان پی نبردهاند. سوسیالیسم ارزشمند است، تا آنجا که نقش انتقادی نسبت به نظامهای ستمگر و استثماری دارند، همچنانکه اندیشه اسلام سیاسی ارزشمند است تا آنجا که همین نقش را در جوامع مسلمان ایفاء میکند. از این جا به بعد هم سوسیالیزم و هم اسلام سیاسی جز به کارِ بدتر کردن و توتالیتر کردن قدرت نمیآیند. اگر ایده و مسئله سوسیالیستها بازگرداندن ارزش افزوده ثروت به صاحبان اصلی است، تحقق چنین ایدهای نه از طریق تصرف دولت و مصادره مالکیت، بلکه از طریق آزاد شدن انسان و جامعهها از زندانی است که قدرت در اشکال مختلف سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی پدید میآورند. مالکیت شکلی از اشکال بیگانگی انسان در روابط قدرت است. شکلی که به جای تصرف اشیاء توسط انسان، خود به تصرف اشیاء در میآید. موضوع شیئی شدن و فیشیتیسم کالایی را که مارکس به خوبی شرح میدهد، از همین جا ناشی میشود. در این میان دولت به مثابه پیچیدهترین و سازمان یافتهترین شکل قدرت خود به ذاته بزرگترین و سرسختترین زندان حقوق و آزادیهای انسان بشمار میرود. بدینترتیب، آزادی انسان از زندان مالکیت و رستگاری او از نظام کالایی، به گونهای که بر حقوق و آزادیهای ذاتی خود استوار بماند، نه از راه وارد شدن در زندانی بزرگتر، بل از راه شکستن دیوارهایی ممکن میشود، که قدرت بر اندیشه انسان پیله میبندد.
منطق کلی مدافعان نظام سرمایهداری
مدافعان نظام سرمایهداری را به ویژه آنچه که به جامعه ایران مربوط میشود، میتوان حداقل در سه دسته از هم متمایز ساخت. این توضیح لازم است که اینجانب به جز مقالات متعدد و پراکنده و عوام پسندانهای که از لودویک فن میزس به فارسی ترجمه شده است، کمتر اثری مهمی از اندیشهورزان مهم لیبرال دموکراسی مشاهده کرده است که صراحتاً از نظام سرمایهداری دفاع کنند. بلکه برعکس، آثاری از این اندیشهورزان میتوان مشاهده کرد که منتقد جدی نظام سرمایهداری هستند. با این توضیح، یک دسته از طرفدارن نظام سرمایهداری کسانی هستند که به وجه ناهنجار و با تکیه بر وجه سوداگری و سودطلبانه انسان (به زعم تفسیری که از سائقهای ذاتی انسان ارائه میدهند) صراحتاً از نظام سرمایهداری دفاع میکنند. و گاه طلبکارانه دستآوردهای علمی و فرهنگی را که محصول تمدن بشری است، به سرمایهداری نسبت میدهند. دسته دوم، نظریههایی است که نظام سرمایهداری را شرّ لازم میدانند، لیکن نقطه توجه و دفاع آنها معطوف به کارآیی نظام بازار است. دسته سوم، دیدگاهی است که نقطه اتکاء یا بدیلی برای سرمایهداری نمیشناسند و از این نظر، با توجه به کارآیی نظام بازار و رقابت، و امکان بینظیری که نظام سرمایهداری در توسعه و تکامل زندگی و در بهبود شرایط کار و از میان بردن بیماریها و توسعه آزادیها و نظام آزاد جریان اندیشه به وجود آورده است، از نظامهای دموکراسی لیبرال دفاع میکنند.
اینکه بگوییم سرمایهداری یک نظام ابدی است و هیچ بدیلی برای آن وجود ندارد و در آینده نیز در وجود نخواهد آمد، ایدهای است که جز با انکار عقل، انکار امکان "بدیلسازی و آفرینندگی اندیشه" و انکار تکامل و دگرگونی، به اثبات نمیرسد. بیان گزینه و قضایایی چون "سرمایهداری یک نظام ابدی است"، یا "هیچ بدیلی برای سرمایهداری وجود ندارد"، یا " نظام سرمایهداری پایان تاریخ است"، یا "همه جامعهها سرانجام به تاریخی میپیوندند، که تاریخ امروز سرمایهداری است" علاوه بر آنکه از سائقهای شخصی گوینده بر میآید، به همان اندازه غلط ، غیر علمی و اثباتناپذیر هستند، که قضایایی چون "سرانجام مبارزات طبقاتی به دیکتاتوری پرولتاریا منجر میشود" و یا "پس از سلب مالکیت کامل از روابط میان انسانها، کمونیزم به یک نظام ابدی تبدیل میشود". علاوه بر این، این قضایا هیچ برتری نسبت به قضایا و احکامی که دینداران درباره سرنوشت جهان ارائه میدهند، ندارند. قضایا و احکامی چون : "سرانجام ایمان بر کفر پیروز میشود" و یا "خداوند منت گذاشته است تا سرانجام مستضعفین را بر امامت و میراثداران زمین برگزیند". مضاف بر آنکه، قضایا و احکام نوع سوم نسبت به قضایا و احکام لیبرالی دارای یک برتری و قضایای نوع سوم نسبت به قضایای لیبرالی دارای دو برتری هستند. قضایا و احکام طرفداران سرمایهداری صرفاً از تمنیات طبعی آنها سرچشمه میگیرند، لیکن قضایا و احکام سوسیالیستی و دینی، دارای این برتریاند که از دغدغهها و سودای انتقادی آنان سرچشمه میگیرد. برتری دوم قضایا و احکام دینی نسبت به هر دو نحله فکری دیگر از این روست که استوار بر یک منطق غیر متعارف پوزیتیو شده (غیر تجربی) هستند. این دسته از قضایا نه تنها برای جانبداران آن میتواند قانع کننده و معقول به نظر بیاید، بلکه از لحاظ منطقی و فلسفی فاقد صورت متناقض ه، هستند، هر چند ممکن است به لحاظ محتوایی برای بعضیها دارای تناقض باشد.
دفاع از سرمایهداری بنا به سرشت انسان
به نظر میرسد، دفاع از سرمایهداری حتی در کشورهای سرمایهداری چندان کار سادهای نباشد. جانبداران سرمایهداری، یا به دلیل شرمندگی نزد مخاطبان خود، و یا به دلیل پارهای از نقدها و انتقادهایی که خود به نظم سرمایهداری وارد میکنند، در دفاع از سرمایهداری اغلب راه میانبُر میزنند. این جانبدارن اغلب به جای دفاع مستقیم از سرمایهداری، یا به لحاظ فلسفی از لیبرالیزم دفاع میکنند، و یا به لحاظ سیاسی از دموکراسی لیبرال دفاع میکنند، و یا به لحاظ اقتصادی از رقابت و اقتصاد بازار به عنوان نظم مبتنی بر مبادلات داوطلبانه، یاد میکنند. بحث درباره عکسالعملها و دشمنیها با سوسیالیزم و عکس العملها در برابر فقدان یک بدیل کارآمد را به فرصتی دیگر وامینهم. اما آنچه که مهم است، این است که کمتر دیده میشود، صریحاً از نظام سرمایهداری دفاع شود. تا آنجا که اینجانب در مطالعات خود دارد، تقریبا کمتر نظریهپرداز بزرگی وجود دارد که جانبداری خود را از دموکراسی لیبرال با جانبداری از سرمایهداری یا نظام کاپیتالیستی برابر یا اینهمان بگرداند. گفتگوی مبسوطی که جان کاسدی خبرنگار نیویورکر با ۸ تن از برجستهترین اقتصاددان مکتب شیکاگو انجام داده است، با همه سرسختی که بعضی از آنها در طرفداری از اقتصاد بازار آزاد و نظام رقابتی به خرج میدهند، هیچیک از آنها از نظام سرمایهداری یاد نکردهاند. جستجو در علل کمیابی و یا نایابی طرفدارن صریح نظام سرمایهداری، کار چندان مشکلی نیست. زیرا در یک تعریف ساده، نظام سرمایهداری یا کاپیتالیستی، صرفنظر از سایر عوارض و لواحق به حق یا ناحق آن، عبارت است از: حاکمیت سرمایه. بدیهی است که هیچ آدم عاقلی که به آزادی، حقوق و کرامت انسان اعتقاد داشته باشد، و علیالقاعده بنا به عادت مألوف و مُدهای سیاسی و اجتماعی، هیچ فرد و هیچ گروه و هیچ دولتی را نمییابید که با این مفاهیم مخالفتی داشته باشد. پس به ندرت کسی وجود داشته باشد که بخواهد عنصر سرمایه بر سرنوشت انسان و جامعه حاکم باشد.
با این وجود، نظریاتی وجود دارند که پارهای از طرفداریها را به نوعی بنیادگرایی افراطی سوق میدهد. به این عبارات توجه کنید : «اصل سرمایهداری ریشه در جان انسانها دارد. سه مؤلفه اصلی سرمایهداری عبارتند از: یک، مال اندوزی دو، جان دوستی و سه، قدرت طلبی. حال چه کسی میتواند ادعای مرگ سرمایهداری را داشته باشد. کسی که چنین ادعایی کند، باید پیش از آن ثابت کرده باشد که انسانها عاری از این سه مؤلفه هستند و از آن جایی که این ادعا هیچ گاه و به هیچ طریقی اثبات پذیر نیست، پس مرگ سرمایهداری هم توهمی بیش نیست. بنابراین سرمایهداری شاید با تغییراتی همراه باشد، اما اصل آن ثابت خواهد ماند۳». در ادامه گفته میشود :«مگر هر انسانی از هر فرصتی بهره نمیگیرد جهت مال اندوزی یا قدرت طلبی؟ یا کدام انسانی را سراغ دارید که جان برایش عزیز نیست؟ بنابراین حساب سرمایهداری را باید از مشابهانش همچون لیبرالیسم جدا کرد۴». نویسندهای که نقل کننده این عبارات است، به جز مقیاس قرار دادن خصوصیات شخصی خود، نمیگوید، از کجا کاشف به عمل آورده که مالاندوزی، جان دوستی و قدرت طلبی ریشه در جان انسان دارد؟ کدام مطالعات، کدام پژوهش و حداقل با کدام استدلال به این نتیجه رسیده است که ویژگیهای یاد شده در زمره اصلیترین سائقهای درونی انسان محسوب میشوند؟ اما بسیاری از مطالعات روانشناختی و زیستشناختی و از جمله فراوان استدلالها و نوشتههای اینجانب نشان میدهند که اغلب نظریههای فلسفی، سیاسی و بسیاری از اعتقادات ما بازتابی از سائقهای روانی ما بشمار میروند. سائقهای روانی ضرورتاً، سائقهای درونی و ذاتی انسان نیستند. این سائقها، حاصل تجربه زندگی انسان هستند. تجربههایی که از خلال، آموزش، تربیت، روابط، سازمان کار، ساخت اجتماعی و اقتصادی و رشته درازی از آرزوها و تمنیات هر فرد، بدست میآید. یک دلیل ساده اینکه، هیچ فردی نخواهید یافت که به ایدهها و باورهایی معتقد یا دلبسته باشد که بدان علاقمند نباشد. دوست داشتهها و دوست نداشتههای ما اغلب تصویر خود را در پس استدلاهای عقلی و فلسفی پنهان میکنند. به عبارتی، استدلالها ما چیزی جز پوشش منطقی بخشیدن به دوست داشتهها و دوست نداشتههای ما نیستند. حتی اگر به ایدهای باور داشته باشیم که با تمنیات و سائقهای ما متباین و مخالف باشند، به تدریج با حفظ صورت، محتوای آن را بنا علائق و تمنیات خود تفسیر میکنیم.
با این وجود، دلایلی که در نوشتههای خود و با تفصیل بیشتر درباره رابطه صورت و محتوای عقاید با تمنیات، آوردهام به هیچرو بدان معنا نیست که انسان زندانی علائق و تمنیاتی است که به موجب نظام آموزشی و تربیتی و یا به موجب تجربهها و آرزوهای شخصی، کسب کرده است. باز در جاهای دیگر راه حلهای شکستن دیوار سانسور خویشتنی را شرح دادهام. اما آنچه که اهمیت دارد این است که بیپرده به دفاع از ضد ارزشها یا ایدههایی بپردازیم که جز انعکاس تمنیات و آرزوهای شخصی ما نیستند؟ ممکن است خوانندهای با زیرکی بپرسد، که گوینده عباراتی نظیر عبارات فوق، یا عباراتی نظیر: «به راستی چرا کسانی که منتقد سیاستهای کشورهای سرمایهداری هستند علاقه دارند در آنجا درس بخوانند و زندگی کنند؟ به راستی چطور میشود کسی از ظلم نظام سرمایهداری شکایت و به شرکت اپل به عنوان نمونه اشاره کند و همزمان که در حال به اشتراکگذاری این خبرست، از همان تکنولوژی استفاده کند؟ این تناقضات در کدام تفسیر قابل درک میشود؟ ...من از دید خویش این تناقض را میتوانم از راه حل لذت خواهی غریزی انسانها حل کنم؛ انسانها تفاوتی نمیکند مارکیست باشند یا لیبرال، آنها به دنبال لذتاند و تولید سرانه لذت در کشورهایی که بازار آزاد در آن نفس میکشد به واسطه رقابت، روزانه بیشتر و بیشتر میشود. هر روز راهی برای کسب لذتی جدید کشف میشود، تکنولوژی تازه میشود، زندگی سادهتر میشود، موقعیتهای شکوفایی فردی به واسطه فضای رقابتی گسترش مییابد و همه اینها موجب تولید لذتی میشود که تمامی انسانها را از راست تا چپ وسوسه میکند۵»، از لحاظ موقعیت اقتصادی، تمکن مالی و التذاذ از بهرهمندیها و مواهب اجتماعی، در وضعیت مناسبی هستند. و به قولی، سرخوشی از بهرهمندیها ردای اعتقاد بر تن تمنیات پوشانده است. این بر خود نویسندگان محترم است که به پرسنده زیرک ما پاسخ دهد. اما صرفنظر از این پرسش، بر اینجانب معلوم است که چرا نحلهای از اندیشهورزان به زوال اندیشه روی آورده و تمنیات و آرزوهای طبعی و تربیتی خود را به کلیت انسان نسبت میدهند؟ و از این بیشتر، تأثر جایی است که رذائل انسان به فضائل انسان برکشیده و جایگاهی رفیع در ترقی و تمدن و لابد تعالی انسان پیدا میکنند. اینکه تمدن حاصل تمنیات سوداگرانه انسان هست یا نیست، و ارزش افزوده تولید کالایی منحصر و منوط به تفکر سودانگاری است یا نه، موضوع این بحث نمیتواند باشد، اما اینکه همه انسانها به مال اندوزی و قدرت طلبی تفسیر شوند، جز از ذهنی که به اعتیاد قدرت تن داده است، بر نمیآید.
نویسندگانی که آقایان دکتر احمد نقیب زاده و آرش حسینی پژوه نام دارند، درباره خصائلی که در تفسیر انسان بازشناختهاند نمیگویند، آیا این خصائل، خصائل اکتسابی انسان هستند و یا در زمره خصائلیاند که به سرشت طبیعی انسان بازمیگردند؟ اگر خصائل یاد شده اکتسابی هستند، پس عدهای مانند دو نویسنده محترم، این خصائل را کسب و عدهای دیگر این خصائل را کسب نکردهاند. و اگر خصائل یاد شده در زمره خصائل ذاتی و طبیعی انسان هستند، به غیر از اینکه این ادعا جز بنا بر آنچه تاریخ روابط سلطه از تجاوزها، خودخواهیها، منافع پرستیها بدست میدهد، توجیه کننده کسانی است که تمامت جامعه را و بشریت را پای خودخواهیها، کامجوییها و استیلای لجام گسیخته قدرت، قربانی کردهاند، محلی برای اثبات پیدا نمیکند.
واقعیت این است که انسان بنا به سرشت طبیعی خود مجموعهای از حقوق و استعدادهاست. جستجو در توانا کردن نیروهای محرکههای ذاتی، بخشی از استعدادهایی است که در بستر حقوق ذاتی انسان به کنش تبدیل میشوند. تواناییها و نیروی محرکه هر فرد مکمل حقوقی است که حقوق ذاتی دیگران است. این تواناییها محل رشد، تکامل و ترقی و بهرمندی و کامجویی و حراست از نوع بشر هستند. اما هر گاه تواناییها و نیروی محرکه انسان در زور از خود بیگانه میشوند، به قدرت تبدیل میشوند. آنچه که به حقوق و استعدادهای ذاتی انسان مربوط میشود، جوامع بشر به صلح، آزادی، استقلال، برابری و روزافزون کردن نیروی محرکه تولید، گرایش ذاتی دارند و تلاشها و مبارزات گروهها و بخشهایی از جوامع بشری در سراسر تاریخ، گزارشگر همین کنش و گرایش ذاتی انسان است. اما هرگاه جنگ جانشین صلح، استبداد جانشین آزادی، وابستگی و اتکاء به دیگری جانشین استقلال، نابرابریها، تضادها و تبعیضها جانشین برابری میشوند، نیروی محرکه تولید به نیروی ویرانگری تبدیل میشوند. در چنین وضعیتی است که با وجود همه استعدادها و امکانهای امروز بشر در چند برابر کردن رشد و توسعه جهان و بهرهمندی تمامیت بشر، ارزشهای و خصائل مبتنی بر سودانگاری، با از خود بیگانه کردن نیروی محرکه توانایی در قدرت، به جایی میرسند که قادر به چند بار ویران کردن تمامت کره خاکی است. نظام سرمایهداری فرآورده چنین وضعیتی در از خود بیگانگی انسان و چنین امکانی در ویرنگری جامعههاست.