نقاشی از جورج دکریکو
تابلوی"ساکن آخر زمان"
نگاهی به داستان ساکن آخر زمان از مجموعه داستان دکتر بهار و خواستگار مرده
"هر بار که در خواب بهخواب بودنش پی میبرد،میترسید چشم باز کند، ببیند آنجا، همان جایی که بود، نیست. بود اما. همان جا بود، هر بار که ترسخورده از خواب پریده بود. این بود که هربار که پا از دایرهی کابوس بیرون میگذاشت، به تکرار، نفس به آسودگی میکشید"
داستان "ساکن آخر زمان" روایت مرگ است، مرگ که در ذات خودش غیر قابل معنا و در اینجا دارای معناست.
عبور از سرزمین بی پایانی است که در آن مرزی میان خاطرهها، رویا و واقعیت وجود ندارد، اما دارد. بیان مردن است، خفتن، خواب دیدن و نقطه تلاقی تبدیل شدن واقعیت به خاطره و خاطره به واقعیت و در هم نوردیدن مرزها و عبور از مسیری که دوباره به همان نقطه آغاز ختم میشود.
خواننده در برابر متنی قرار دارد که در عین حالی که روای آن را بیان میکند، اما در برخی مواقع انگار " او" دارد داستان را روایت میکند. انگار راوی در عین حالی که سخن میگوید ، ساکت بوده و "او" سخن میگوید.
"در همین لحظات، صدایی از خلال خش خش گیرنده بلند شد که «میشنوی؟ میشنوی؟» میگفت،تند تند. و در همانحال صدای دیگری میآمد همراه موسیقی که بال و پر داشت گویا که بال بال میزد ومیآمد و میرفت صدای بال و پر زدناش. انگار که از ته چاه بالا میکشید پیکر زخمیاش را کبوتر سوی دایرهی مهتابی رنگ دهانه. صدای بال بال زدناش اما چنان مشوش بود که گاه صدای چاک چاک میداد و یادآور مرگ بود. تنش به شنیدن صدا به رعشه افتاد. نمیترسم، میگفت با خودش. به یاد خنکی تَهِ تاریک چاه افتاده بود. از ذهنش گذشت که برودت آن پایین چنان است که قادر است هر تابندهای را بهتندیسی از یخ بدل کند. موی بر تناش راست شد. و وقتی بار دیگر «میشنوی؟ میشنوی؟» را شنید کهاز توی بیسیم بلند شد، به وضوح لرزید. اینبار دیگر از درون میلرزید. میلرزید اما نه برای خودش، نه بهحال خودش. مانده بود حیران که صدا، صدای چیست؟ صدای کیست؟ که باز صدای «میشنوی؟میشنوی؟» آمد از دور و صدایی که گفت.«تمام»"
زبان موجز، روان و شاعرانه داستان میان زمان و نظم حوادث هماهنگی کاملی را ایجاد کرده است که به خوبی توانسته روابط شکل گرفته انسانها بر پایه غرایز کور و ابتدائی و وابستگی شان به قدرت و منافع طبقاتی را ترسیم کند.
"او" در این داستان گاه به گاه خواننده را از مسیر تداعی معانی های ذهنی اش به جهان بیرون ارجاع داده و گاه جهان درونی اش را به تصویر میکشاند.
هرچند، اگر بخواهیم این مسله را در مقیاس بزرگتری در نظر بگیریم، میتوانیم بگوییم "او" در واقع سعی کرده به شکلی نمادین جهان و زندگی غمناک بشریت را در ذهنمان باز تاب دهد و عریان کند. نشان دادن خصلتهای کور و بی ارزشی که گاه به واسطه وجودشان، حتی افتخار نیز کردهایم. نشان دادن فجایع ، رذالتها، و جهل و غفلت وخود خواهی ها و افزون طلبی ها در نهاد بشر را . به استهزا گرفتن شکوهمند تمدن را. مخدوش شدن مرزهای حق و ناحق و روا و ناروا را.
"لحظهای پلکهایش بر هم نشست و بار دیگر سوا شد. تشنه بود، تشنهی حضور آدمی که برای لحظهای حتی هوای راکد اطرافش را موّاج کند. نبود اما. نه کسی و نه چیزی. همین که بنا خواست پلکهایش بر هم نشست، دو قطره اشک از هر دو کنج چشمخانهاش، بر هردو گونهاش سرازیر شد."
به گفته فیلسوفی در روزگاران کهن:" اشک هایی که ریخته شده بیش از آب هایی ست که در اقیا نوس هاست ."و اکنون نیز در دوران کنونی ، باز هم اشک ها بدین سان ریخته می شود، اما آیا کسی آنها را می بیند؟ شاید این اشکها، بلکه اشک برآمده از روح انسان است که بر ویرانه های آرمان ها و آرزوها و نیازها ریخته می شود .
آنچه در ضمیر" او" نقش می بندد در واقع، صدای خاموش اعتراضی است به بی عدالتی و بی توجهی به ذات و ماهیت انسان. آنچه را که "او" در ذهنش می گذرد باز تاباندن حقیقتی است که از طریق اندیشه های پنهانی تبدیل به تصاویری قابل دیدن شدهاند.
با بهم پیوستن تصاویر ذهنی در واقع چیزی را که می خواسته بیان کند، شاید این حقیقت بوده که هیچکس در جهان هستی بر آنچه که، بر توی انسان میگذرد، آگاه نیست. نه پاداش ترا کسی خواهد داد و نه سزای اعمالت را. اینهایی که میگویند و گفته اند، افسانه ای بیش نیست. چه بسیار ستمکارانی که به کامرانی زیستند و چه بسیار نیکانی که فنا شدند. بی عقوبتی و بی پاداشی، آیا این است سرانجام؟
آیا " او" خواسته است بگوید که جهان هستی کور است و نابینا و انسان، بازیگر صحنه ای است بدون تماشاچی. خواه بمیرد و خواه بماند.
" او" در این داستان چیزی را روایت کرده و یا از ذهن گذرانده ، که به منزله کلیدی برای راهیابی به درون ماجرایی هستند که خواننده خود باید دریابدش. ناگفته ها و آنچه که در متن بیان نشده است، به عهده خواننده است که مورد شناسایی و تفسیر قرار گیرد.
در نهایت به اعتقاد من، شاید بتوان گفت که داستان آخر زمان، داستانی است که می توان آن را در قالب تابلویی نقاشی شده بر بوم به تصور در آورد. تابلویی که بر پایه تصاویر مستقیم تصویرهای ذهنی ترسیم شده است.
تصویر های ذهنی ای که در ذهن " او" گذشته و یا رنگ آمیزی خاص خود، تلفیقی از رویا و واقعیت را بدست داده است.
"بال و پَر داشت حالا و هی میآمد بالا و میخورد به دیوارههای مدّور چاه و برمیگشت سمت آن تَهِ تَهْ که تاریک بود و صدا میپیچید و دور میشد و کبوتر چاهی باز، از آن تَهِ تَهْ بالامیکشید پیکر زخم خوردهاش را شاید سمت آفتاب.
شباهتی دید میان این پریدن و آن حس احتضار که زمانی دور از آنجا، جایی که خاک بود و خاک تاچشم کار میکرد، گریبانش را گرفته بود. لبخند ناگهان پرکشید از کنج لبش. میجنبید اما هنوز به آرامی کهمیرفت. نه. دستی انگار کَند او را از آن نقطهای که میان زمین و آسمان بود، و بُرد.
نیمههای شب بود که از غبارِ توی خوابش به سرفه افتاد...
... باز غبار را دید. بازنشسته بود یا نشانده بودنش گویا پسِ پشت آن غبار. پدرش رادید که میدوید. مادرش را دید که میدوید. خواهرش را دید که میدوید. و همه در گردبادی که بر آن نقطه میلولید. انگار که چاهی از باد. آمد فریاد بزند، نتوانست. خواست برخیزد، نتوانست. پشت به بلندی خاکی داد و چشم به آسمان دوخت. گفت. خدا خدا خدا، چه میشود اگر این خواب باشد.خواب باشد. خواب باشد. و صدای گریهاش را شنید که از آن سمتِ دیوار این تمنّا میآمد، جایی میانخواب و بیداری."
نمی دانم چرا و به چه دلیل منطقی خاصی، به یاد برحی از نقاشی های "دکریکو"* افتادم. شاید اندوه غالب و فضای حاکم بر داستان و رنگ آمیزی تیره ومات تصاویر و فضاهای غبار آلوده آن شباهتهایی به برخی از نقاشی های او در ذهن تداعی کرده است . تابلویی که هیچ روزنه امیدی در آن نمی توان متصور شد و تنها مواجه با دنیای درون و کابوس ها و واقعیتهاست که با کمک حقیقت باز نمایی شدهاند.
تابلویی که ساکن آخر زمان نام دارد تصویر گر فضاهایی است که نشان دهنده خلا حاکم بر روابط انسانهاست. خلا وحشتناکی که سایه مرگ بر تمامی اش گسترده شده و فضای کابوس واری که نه ابتدایی دارد و نه انتهایی و غباری که همه چیز و همه جا را در بر میگیرد.
تابلوی ساکن آخر زمان که بوسیله کلمات به تصویر در آمده است، تنهایی، غربت، اندوه و وجود فاجعه ای نا آشنا و در عین حال ملموس در بی مکانی و بی زمانی و توهم در کنار واقعیتهای مادی را، در خود به شکل زیبا و دل پذیری به تصویر کشانده است.
منصوره اشرافی